۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

زندگی زیر زمینی 6

قسمت اول داستان زندگی زیر زمینی

قسمت دوم داستان زندگی زیر زمینی

قسمت سوم داستان زندگی زیر زمینی

قسمت چهار داستان زندگی زیر زمینی

قسمت پنجم داستان زندگی زیر زمینی

خلاصه داستان : نادر که از خانواده ای اشرافی و به ادعای اعضای بزرگتر خانواده و شجره نامه ای که بر روی دیوار نصب شده مرتبط با سلسله افشاریه و شخص نادر شاه است ، مبتکر فرمول جدیدی از آمفیتامین ها می شود که با تعدادی از محرک های عصبی مخلوط شده و افکتهای کوکائین و اکستاسی را با شدتی بسیار قوی تر ، به صورت همزمان از خود بروز می دهد . او بعد از یک سال از زندان آزاد می شود و در میابد که تمام چیزهایی که داشته را از دست داده است ، تهمینه ، دختری که دوست می داشت ، حتا خانواده اش را . نادر که از کودکی به علت جدا شدن پدر و مادرش با پدر زندگی کرده بود حالا در میابد که توسط پدر نیز از خانواده اخراج شده و بجز سه تن از دوستانش به نامهای کیارش و مازیار و نوید هیچ کس دیگری را ندارد . نادر پس از دعوایی شدید با پدرش با دست خالی از خانه پدری بیرون می آید و به خانه مازیار که به تازگی از همسرش جدا شده می رود . در هنگامی که در حال حمام کردن است مازیار و نوید به او شیشه می دهند تا بکشد و نادر تحت تاثیر شیشه ( آِیس) به خاطرات کودکی اش باز می گردد . لـلـه اش ، ننه بلقیس را می بیند که برایش داستان تعریف می کند تا به خواب رود . نادر فلش بک می زند به خاطرات آخرین اسید برداشتنش . به یاد آورد که سطح کره ماه و هاله درختان و اطرافیانش را میدید و بعد در پس صدایی جادویی به جنگل رفته بود و با درختی پیر که سخن می گفت صحبت کرده بود و راز زندگی آن درختان را دانسته بود و ناگهان با هشدار درخت کهنسال که او را از آمدن ارواحی شرور آگاه می کرد فرار کرد و به از یاد برده بود که چگونه به کمپ رسیده بود . مهر دخت که در شب اسید زدن مراقب چهار نفری که اسید برداشته بودند بود به نادر گفته بود که هنگامی که وارد کمپ شدی فریاد می کشیدی : « خون نادر شاه و نادر میرزا ی دلیر در رگهایم جاریست . منم نادر، شاه سیاه پوش ... نادر و دوستانش تولید قرصهای سوپر اکسرا در لابراتواری که در خانه مازیار درست کرده بودند ادامه می دادند و به صورت مخفیانه قرصهایشان را به کسانی که در اکس پارتی ها شرکت می کردند می فروختند . در یکی از مهمانی ها که در خانه یکی از دوستان قدیمی نادر به نام شهاب برگزار شده بود نادر برای پیدا کردن اسلحه از شهاب سوال کرد و شهاب کامران را به نادر معرفی کرد . کامران از دوستان قدیمی نادر بود که چند سالی از هم بی خبر بودند . کامران در کار قاچاق اسلحه مشغول بود و به علت کشتن دو نفر از مقامات پلیس تحت تعقیب بود و حکم تیرش آمده بود . در مهمانی خانه شهاب مهر دخت که در اسید زدن نادر حاضر بود و تازه به ایران آمده بود با نادر روبرو شد و رابطه صمیمانه ای به رقم فاصله سنی چند ساله آنها ، بینشان برقرار شد . در یکی از شبها نادر بعد از عشق بازی با مهر دخت به خواب رفت و خواب عجیبی دید ... اینک ادامه داستان




نادر بازویش را زیر سر مهر دخت گذاشت و دست دیگرش را روی شکم او گذاشت و خوابید . خواب عجیبی دید . خودش را در موقعیتی که اسید برداشته بود مشاهده کرد . درخت کهن سال به او فرمان می داد که بگریزد . نادر در خواب می دوید . با آنکه خواب بود ، درد ناشی از برخورد شاخه های درختان و درختچه ها و بوته های گزنه با بدنش را احساس می کرد . نهیب های درخت او را از خطری آگاه می کرد و او را به گریختن فرمان می داد .

نادر در تاریکی شب ، در پستی بلندی جنگل سراسیمه می دوید . در تاریکی نمی توانست جلوی پایش را ببیند و چند بار زمین خورد . هـُــرم انرژی خاصی که از پشت به او نزدیک می شد را با هاله انرژی اش احساس می کرد و سعی می کرد سرعتش را بیشتر کند . دلشوره غریبی تمام وجودش را در بر گرفته بود . هر لحظه احساس می کرد که آن چیز ناشناس که در حال تعقیب او بود به او نزدیک و نزدیک تر می شود ، جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرش را نداشت .

در یک لحظه خاص که نفس هایش به شماره افتاده بود و سرعت دویدنش کم شده بود ، احساس نا امیدی برای چند لحظه بر وجودش مستولی شد . نادر به خودش لعنت می فرستاد که چرا به حرف مهر دخت گوش نداده و به دنبال آن صدای عجیب راهی اعماق جنگل شده بود . در یک لحظه از برخورد یک حجم عظیم و رعب آور انرژی تمام موهای بدنش سیخ شد و ناگهان احساس کرد که پنجه هایی قدرتمند شانه هایش را گرفته او را از روی زمین جدا کرده است . جرات نداشت که چشمانش را باز کند اما احساس برخورد شاخه های بالایی درختان با بدنش او را نا چار کرد که پاهایش را در شکمش جمع کند .

دقیقا نمی دانست که چه زمانی را در چنگال آن پنجه های نیرومند طی کرده است . تنها زمانی که با صورت
به روی نرمه خاکی سیاه رنگ پرتاب شد چشمانش را گشود . ازترس فکش بر روی هم قفل شده بود . به دور و اطرافش نگاه کرد . می دانست که جایی که آنها کمپ زده بودند جنگل و کوه های سر سبز بوده و این خاک سیاه و هوای دود آلود و مه گرفته اطراف برایش غریب بود . نادر پس از مدتی که بر روی زمین افتاده بود و زیر چشمی دور و اطراف را از نظر می گذراند ، تصمیم گرفت از جایش بر خیزد و موقعیت مکانی خودش را بهتر و بیشتر بشناسد . هنگامی که نادر بر جای خود ایستاد. در روبرویش دامنه پر شیبی دید . سرش را بالا گرفت تا نوک کوه را ببیند . اما هر چه سرش را بالا گرفت انتهای کوه را ندید . تنها ابرهایی در هم تنیده که چون سایه بانی بالای کوه را در بر گرفته بود را دید . گه گاه رعد و برقهایی شیب تند کوه را روشن می کرد و ابهت و خوفناکی آن را عیان می کرد .

بار دیگری نهیبی پر ابهت و رعب انگیز که نادر را با تمام شجاعت و جسارت ذاتی اش به لرزه انداخت ، او را به بالا رفتن از کوه فرمان داد . نادر در جلو رفتن تعلل کرد و سعی کرد که منشا و چیستی آن نهیب پر انرژی را در یابد . گویی ضربه ای از پشت در میان دو کتفش برخورد کرد و او را با سینه بر روی زمین پرتاب کرد . نهیب پر ابهت این بار در وجودش طنین افکن شد که : « کنجکاوی نکن و بی هیچ سوال و تفکری پیش برو . » نادر بیشتر از پیش ترسیده بود و از ترس نفسش به شماره افتاده بود . به سختی از روی زمین بلند شد و قدم در پیمایش کوه گذاشت .

هر هنگام که بر جای می ایستاد تا نفسی بگیرد نهیب هولناک او را به حرکت وادار می کرد . نادر آنقدر بالا رفت تا به منطقه مه آلود و ابری رسید . اندکی از بالا رفتن در ابرهای رعد آلود نگذشته بود که نادر با خود فکر کرد که اگر یکی از این رعد ها به او برخورد کند تبدیل به عناصر اولیه خواهد شد که نهیب خوفناک اینبار با لحنی که خشونت کمتری در آن پیدا می شد و به پوزخندی می ماند ، نادر را به آرامش دعوت کرد و به او اعلام کرد که تحت حفاظت اوست و تا زمانی که به حرف او گوش دهد از هر خطری مصون خواهد ماند .

شیب کوه کمتر شده بود و نادر می توانست کوره راه هایی را در اطرافش مشاهده کند و همچنین سوسوی آتش هایی که در چشم اندازی دور روشن بود . در میان گردنه های پر پیچ خم و سنگلاخ پیش میرفت و به اطراف نظر می انداخت . به نظرش می آمد که دیواره های صخره ای به شکل هیکل ها ی ترسناکی تراشیده شده بودند . آنچنان دقیق که برایش هیچ شکی باقی نمانده بود که هر یک از این صخره ها ساخته دست موجودی برتر است .

سرانجام به دهانه باریک غاری رسیدند که نشان از انتهای راه پیمایی آنها در راه سنگلاخ داشت . نهیب ، نادر را به وارد شدن به غار فرمان داد . نادر پیش رفت و از دهانه تنگی وارد غار شد . پس از گذر از یک دالان پر پیچ و خم ، وارد محوطه ای شد که به دو راهروی مجزا راه داشت . نادر مکث کرد . از پشت سر نوری شروع به افروختن کرد . نهیب این بار به نادر اعلام کرد که می تواند بر گردد و او را ببیند . نادر با شک و تردید و به آرامی برگشت و عجیب ترین چیزی که می توانست را در مقابلش مشاهده کرد .

موجودی انسان نما و بلند قامت که از پشت کتف هایش دو بال بزرگ و بلند سفید رنگ بیرون آمده بود . دور تا دور بدنش را هاله ای به مانند شعله های آتش با همان حرارت و درخشندگی در بر گرفته بود . رنگ موها و فرم اجزای چهره اش بسیار زیبا بود و در هر زمان که نادر به صورت او خیره می شد تغییر می کرد و تبدیل به چهره زیبا روی دیگری می شد . زیبایی این موجود هزار چهره به قدری بود که نادر توانایی تشخیص جنسیت او را نداشت . پرهای پارافین مانند بالهایش گویی که با شعله ای زرد و قرمز افرخته می شد و مانند موم ذوب می شد و ازمحل آب شدن آنها ، پرهای نو و سفید رنگ و درخشانی دوباره می روئید .

نادر نمی توانست به اجزای صورت او خیره شود و فهمید با خیره شدن به صورت آن موجود عجیب ، آن چهره زیبا محو می شد و چهره ای دیگر که زیبا تر و دلربا تر از قبل بود جایگزین صورت قبلی می شد . وقتی به چشمانش خیره می شد حرارتی عجیب از آن دو گوی هزار رنگ چشمانش در وجودش جاری می شد .

موجود بالدار زیر چشمی نگاهی به نادر کرد و لبخندی بر لبانش نشست . از چشمانش چیزی به سردی زمستان وارد وجود نادر شد و در رگهایش جاری شد. تمام موهای تن نادر سیخ شده بود و دست و پایش مانند دست و پای مردگان چون زمهریر سرد شده بود . دل و روده اش به هم می پیچید . موجود بالدار خودش را با همان فرکانس انرژی پر نهیب که ترسناکی اولیه را برای نادر نداشت ، « سیلبا » معرفی کرد . سیلبا از نادر خواست که از بین دو راهرویی که در مقابلش قرار دارد یکی را انتخاب کند . نادر زیر لب پرسید : «هر کدام از این راه ها به کجا می رود ؟ من برای انتخاب کردن باید از مقصد راهی که می روم آگاه باشم . »

سیلبا بدون زبان گشودن پاسخ های خودش را در وجود نادر جاری می کرد و با همان طنین نهیب مانند سخن می گفت . این حجم آگاهی برای نادر به سختی به کلام قابل تبدیل بود و تنها مفهوم این نهیب را درک می کرد . سیلبا گفت : « هر یک از این راه ها مسیر های زندگی تو هستند . مسیر هایی که هر یک با تصمیم های اساسی که در زندگی گرفته ای ساخته شده اند و می شوند . این دو مسیر که پیش روی توست دو راه متفاوت برای زندگی تو خواهد بود . راه سمت چپ تو را همین الان به جنگل باز می گرداند و تو می توانی به دوستانت ملحق شوی و تمام ماجراهایی که امشب دیده ای فراموش خواهد شد . در این راه تو زندگی به مانند همه انسانهای دیگر خواهی داشت . با تمام روزمرگی ها و دغدغه های دروغینش . مانند پدرت که زندگی اش را مشتی مجیز گو و دوستان پا منقلی تشکیل داده اند و دغدغه های اصلی زندگی شان گران شدن و ارزان شدن قیمت زمین و سکه و تریاک و سرگرمیشان ذکر خاطرات دور گذشته است . این مسیر پر از انتخاب های عادی مانند انتخاب رشته تحصیلی و محل زندگی و همسر و ماشین و شغل و ... پر از افتخلرات دروغین مانند برنده شدن در قمار زندگی عادی خواهد بود . »

نهیب سیلبا لحظه ای متوقف شد ، نادر با خودش فکر کرد « اگر راه سمت چپ او را به زندگی روزمره خواهد برد ، پس راه سمت راست او را به کجا خواهد رفت ؟ » سیلبا که افکار نادر را می خواند به پاسخ داد : « اما راه سمت راست تو را متمایز خواهد کرد . در این راه تو می توانی آن چیزی باشی که دیگران نتوانستند یا شاید نخواستند باشند . در این راه برای تو تفاوت خوب بودن و بد بودن از بین می رود . فلسفه این راه این است که بدی به نوبه خود در مقابل خوبی نیست . هیچ تضادی بین خوب بودن و بد بودن نمی تواند وجود داشته باشد زیرا خوبی به واسطه وجود بدی است که تعریف پیدا می کند . تا شر نباشد نیکی تعریفی نخواهد داشت . »

نادر متمایز بودن را دوست داشت و از طرفی هنوز ابعاد راه دوم برایش نا شناخته بود ، نمی توانست درک کند چه چیزی در این راه جود دارد که او را می تواند از دیگران متمایز کند . سیلبا در جواب شبهه اش پاسخ داد : « تو سالهاست که برتر بودن را طلب می کنی . همیشه دوست داری که شماره یک باشی . اولین نفر باشی . این برتری جویی انگیزه تو برای انتخاب این شیوه زندگی که داری بوده است . در حقیقت همه آدمها برای رسیدن به اهدافشان ، چیزها و کسانی را زیر پا می گذراند . اما آنها ندانسته این کار را خواهند کرد . حرکت از مسیر سمت راست به تو آگاهی و حق انتخاب آنچه که انجام خواهی داد را خواهد داد . . مسیر سمت راست پر از انتخاب های آگاهانه است و نه مانند راهروی سمت چپ که انتخاب هایی عادی خواهد داشت . »

ماجرا برای نادر به طرز شگفت آوری جذاب بود . او راه سمت راست را انتخاب کرد . سیلبا دستها و بالهایش را از هم گشود و با گشوده شدن بالهایش آوازی دلنواز تمام فضای آن دالان سنگی را در بر گرفت و نوری مانند نور آتش از وجود سیلبا تمام محدوده را روشن کرد . از راهروی سنگی سمت راست مدتی را عبور کردند که در میان راه نادر که جلوتر از سیلبا حرکت می کرد با نهیب سیلبا متوقف شد . سیلبا در بین شعله های کوتاهی که از اندامش بر می خواست و به او ابهتی خدای گونه داده بود ، در وجود نادر جاری شد :

« می دانی که جد تو پادشاهی بوده که در چهار سوی عالم قدرتش ضرب المثلی برای همه بوده است . اگر بگویم که هر کس به قدرت می رسد این راه را طی می کند ، شاید برایت غیر قابل فهم باشد . شاید آن را باور نکنی . اما واقعیت این است که از بین آدمیان تعداد کمی حاضر به شیندن می شوند و از بین آنها کمترند کسانی که قادر به شنیدن می شوند و از بین آنها کمترند کسانی که به شنیده هایشان عمل می کنند و باز هم کسانی که از این بین به قدرت می رسد کمترند و از بین کسانی که به قدرت می رسند بسیار کمترند کسانی که از قدرتشان استفاده نمی کنند و آن را چون رازی برای خود نگاه می دارند .»

نادر محو مفاهیمی شده بود که سیلبا به او القا می کرد . سیلبا که از تاثیر گزاری حرفهایش خرسند بود ادامه داد : « جد تو هم از این مسیر را انتخاب کرد . تمام پادشاهان این راه را انتخاب کرده اند . تمام آنان که به روشن بینی رسیده اند هم این راه را انتخاب کرده اند . اینکه بخواهی پادشاهی باشی یا یک قدیس باشی . این فقط به انتخاب آدمها مربوط نمی شود . به تقدیر آدمی و خیلی از نشانه های دیگر هم بستگی دارد . »

نادر پرسید : « آیا در تقدیر من رسیدن به پادشاهی وجود دارد ؟ یا شاید باید قدیسی باشم ؟ » سیلبا خندید و گفت : « این به انتخاب تو بر می گردد . من ترجیح می دهم که یک قدیس باشی تا یک پادشاه ، اما انتخاب با خودت است . » دوباره به راه خود ادامه دادند تا به دو راهروی دیگر رسیدند . هفت بار دیگر این اتفاق افتاد و در هر دوراهی سیلبا سوالی از نادر می کرد و نادر انتخابی می کرد . در اولین دوراهی سیلبا از نادر پرسید « آیا حاضری دروغ بگویی ؟ » نادر به فکر فرو رفت .

سیلبا گفت : « آدمها همیشه دروغ می گویند و همیشه از قداست راستی سخن می گویند . اما اکثر آنها برای کوچکترین بهانه ای دروغ می گویند و اما باز هم از مقام صداقت و راستگویی سخن می گویند . این مسیر به تو این اختیار را خواهد داد که بتوانی گاهی اوقات با آگاهی دروغ بگویی یا در درجه ای پایین تر راستش را نگویی . اما نه برای هر بهانه کوچکی ، بلکه برای اهداف بزرگ تر . »

از دوراهی های مختلفی گذشتند و سیلبا هفت گناه را برای نادر توجیه کرد و نادر به انتخاب خود راهش را پیش گرفت و به هیچ یک از گناهان جواب منفی نداد تا به آخرین دوراهی رسید. سیلبا به نادر گفت : « آیا برای پیش بردن هدف خود حاضر به آدم کشی هستی ؟ » نادر اینبار مطمئن بود که جوابش منفی خواهد بود اما سیلبا فرصت بیان به او نداد و گفت :

« تفاوت بین یک قدیس و یک پادشاه در همین انتخاب است . یک قدیس در تمام مسیر مانند تو انتخاب خواهد کرد اما این دوراهی راه پادشاهان و قدیسان را از هم جدا می کند . کشتن یک انسان یعنی اینکه در اراده مطلق خدا باشی و اجرا کننده تقدیر مقتول . اینکه هدفی برای خودت بسازی و آن هدف آنقدر مقدس و بالا باشد که بتوانی برای هدفت ، خون آدمهایی را بریزی . این درجه بالایی از بودن است که هر کسی نمی تواند به آن برسد اما در عین حال یک قدیس می تواند نه با دست خویش که با کلام و بیان خویش زندگی های بسیاری را تباه کند و باعث نابودی جانهای بی شماری شود . انتخاب با تو است . آیا می خواهی قدیسی باشی که به یک فتوای سحر گاهی سر ها بر دار کنی و آزادی های انسانهایی را توسط پیروانت از آنها بگیری ، زنان را در کنج خانه ها و مردان را در غل و زنجیر زندان ها بیندازی یا اینکه انتخاب می کنی که هدفی والا داشته باشی و برای پیش بردن هدفت حاضر باشی آدم هایی را که مانع پیش رفتنت می شوند را بکشی و نابود کنی و موانع را از پیش رویت با خون از بین ببری .»

نادر دوست داشت تمام مسیر را باز گردد تا از راهی که آدم ها ی عادی انتخاب می کنند بگذرد و خودش را در جنگل ، در جمع دوستانش ببیند و از نئشگی اسیدی که خورده بود استفاده کند . عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود و پشتش تیر می کشید . خواست که باز گردد اما گویی که پشتش دیواری کشده شده بود و حتا نمی توانست رویش را به سمت عقب برگرداند . سیلبا قهقه ای زد و گفت : « این مسیر که پیمودی راهی بی بازگشت بوده و تو نمی توانی به عقب برگردی . به جایی رسیده ای که انتخابی جز قدیس یا پادشاه بودن نداری . »

نادر به مسیر قدیس بودن پشت کرد و قدم به راه پادشاهان گذاشت . به تالار بزرگی که صحن محراب مانندی در بالای آن بود وارد شد . ستون های سنگی در فاصله های منظم از هم در تالار قرار داشت و تاریکی مه آلودی تمام تالار را در بر گرفته بود . نادر صدای پای خودش را در تالار می شنید . سیلبا پشت سر نادر به بالهایش حرکتی داد و با دو بار بال زدن به هوا برخاست . نادر از شدت بادی که حرکت بالهای سیلبا ایجاد کرده بود روی زمین افتاد و با پریدن سیلبا تمام تالار با مشعل و شمعهای فراوانی روشن شد . بر روی صحن بالای تالار تختی مانند تخت پادشاهان خودنمایی می کرد و زن زیبا رویی در گوشهای از تخت نشسته بود . نادر در کمال تعجب به سمت آن زن حرکت کرد و دریافت که این زن مهر دخت است که تاجی زنانه بر سر گذاشته و بر روی تخت نشسته است . نادر اسم مهر دخت را بر زبان آورد اما مهر دخت چون مجسمه ای بی حرکت و منجمد به جلو خیره شده بود . نادر ناخود آگاه بر روی تخت نشست و در تالار افراد بی شماری را دید که مانند مهر دخت بر جای خود بی حرکت مانده بودند . از بین آن جمعیت کیا و مازیار و کامران و تمام دوستانی که در اکس پارتی ها دیده بود و می شناخت را مشاهده کرد . حتا هم سلولیهای زندانش هم در بین افراد حاضر در تالار بودند اما گویی طلسمی تمام آن ها را بر جای خود خشک کرده بود .

مه آبی رنگی از کف سالن می جوشید و تمام فضا را در بر گرفته بود . سیلبا هر چه دنبال راهی برای خروج گشت چیزی پیدا نکرد . در گوشه ای از تالار شیر نر جوانی بسته شده بود و تنها موجود متحرک در آن تالار همان شیر نر بود . نادر به طرف شیر حرکت کرد . شیر غرشی کرد و به سمت نادر جهید . نادر لحظه ای گمان کرد که آن شیر قصد دریدنش را دارد اما در کمال نا باوری دید که شیر شروع به لیسیدن دستهایش کرد . در چشمهای سبز شیر خیره شد . به یاد چشمان نوید افتاد و بی اراده نام نوید را بر لب آورد . شیر غرش دیگری کرد و شروع به تغییر شکل داد و مانند انیمیشن های هالیوودی تبدیل به انسان شد . نادر نوید را در مقابل خودش مشاهده می کرد که ایستاده بود .

نوید با تعجب به دور و اطرافش نگاه می کرد و به نادر گفت : « اینجا کجاست ؟ چرا هیچ کس از جایش تکان نمی خورد . نادر چکار کرده ای ؟ » نادر نفس راحتی کشید و نوید را در آغوش کشید . نوید خودش را از آغوش نادر بیرون کشید و گفت : « چقدر قیافه ات تغییر کرده ، انگار که از عصبانیت در حال انفجاری . صورتت پر از خشم شده .» نادر خودش را در چشمان درشت نوید نگاه کرد . صورتش مانند کسی که خیلی عصبانی است ، از شدت عصبانیت باد کرده بود و از خشم کبود شده بود . نادر از دیدن آن چهره مبهم و باد کرده و خشمناک خودش وحشت کرد . صدایی از انتهای تالار به گوش رسید . تمام دیوار های تالار تبدیل به صفحه های نمایش گسترده ای شده بود که منظره ای را برای آن دو نفر به تصویر می کشیدند .

منظره ای از داخل یک خیمه و مرد تنهایی با ریش بلند و لباسی قدیمی به تن که تاجی بر سر نهاده بود . نادر از شباهت چهره خودش با آن مرد متعجب شد . نادر شاه در خیمه اش ایستاده بود و نادر و نوید بهت زده آن منظره را می نگریستند . ناگهان صدای ناله هایی از بیرون خیمه به گوش رسید . و صدای شکافتن شمشیر در در هوا با آن ناله ها همراه شد . ناگهان چند نفر نقاب دار وارد خیمه نار شاه شدند و بی آنکه به نادر شاه فرصت عکس العملی دهند دورتا دور او را گرفتند و بدن نادر شاه را با ضربات خنجر و شمشیر تکه تکه کردند و سر از بدن نادر شاه جدا کردند .

دهان نادر از دیدن این منظره خشک شده بود نوید مات و مبهوت به این منظره عجیب خیره شده بود . در همین هنگام سیلبا از گوشه ای وارد خیمه شد و سر بی بدن نادر شاه که تاج هنوز برسرش مانده بود را از زمین برداشت و از دیوار های نمایشگر وارد تالاری که نادر و نوید در آن خیره مانده بودند شد و به سمت نادر پیش رفت . نادر بر روی تخت در کنار مهر دخت نشست . نوید سعی کرد که از حرکت سیلبا به سمت نادر جلگیری کند . سیلبا با یک نگاه نوید را بر جای خودش متوقف کرد و با ضربه ای که با بال آتشینش به او زد او را به کناری پرتاب کرد . نوید ناله ای از درد کشید و زمین افتاد .

سیلبا سر تاج دار نادر شاه را بر سر نادر گذاشت و در میان مه آبی رنگ موجود در تالار نا پدید شد . خون از حلقوم بریده نادر شاه بر صورت نادر روان شده بود و شره شره تمام صورتش را در بر گرفت . جمعیت خشکیده ناگهان شروع به حرکت کردند و گویا با محو شدن سیلبا آنها هم جان گرفته بودند .

صدای هروله و فریاد های شاد آنها تمام تالار را پر کرده بود . کیا در گوشه ای فریاد می کشید درود بر پادشاه ما . مازیار که شمشیری در دست داشت و آن را دیوانه وار تکان می داد به همراه کامران رقص شمشیر می کرد . مهر دخت خیره به تاج نادر نگاه می کرد و با نگاهی شهوت آلود نادر را نگاه می کرد . نادر دست بر سرش گذاشت تاج را لمس کرد اما اثری از سر بریده نادر شاه نبود . نادر ، نوید را از یاد برده بود و به رقص های دیوانه وار افراد حاضر در تالار خیره نگاه می کرد . گویی که این جمعیت در حال اکس ترکاندن و رقصیدن در یک اکس پارتی هستند . در گوشه کنار تالار نوازندگان و رقصندگانی نیمه برهنه در حال رقص بودند و کسانی در حال آتش بازی و حرکات نمایشی برای پادشاه و حاضریتن بودند . نادر ایستاد و دستش را به نشانه سکوت حاضرین بالا برد و فریاد کشید : « این منم پادشاه شما ، نادر از نوادگان نادر میرزا از فرزندان شاهرخ شاه از فرزندان نادر شاه ، شاه شاهان . این منم وارث بحق تاج تخت کیانی . این منم نادر شاه .» صدای نادر در میان جمیت که فریاد های شادی می کشیدند گم شده بود .

نادر از خواب پرید . تمام تنش خیس عرق شده بود . مهر دخت در کنار او هنوز در خواب بود و سرش را روی بازوی نادر گذاشته بود . نادر بی آنکه مهر دخت را بیدار کند پتو را بر روی اندام برهنه مهر دخت کشید و به سقف خیره ماند . تمام جزئیات خوابی که دیده بود را به یاد می آورد . ترسیده بود . از تخت بلند شد و به حمام رفت . وقتی از حمام بیرون آمد لباس پوشید و در ایوان دوستانش را دید که مشغول خوردن صبحانه بودند . سلامی کرد و کنار نوید و مهر دخت جا خوش کرد . احساس کرد دوستانش چیزی را از او پنهان می کنند . بعد از خوردن اولین جرعه از چای شیرین صبحانه گفت : « دیشب خواب عجیبی دیدم . کابوس وحشتناکی بود »

تمام افرادی که در پشت میز صبحانه نشسته بودند بهت زده به یکدیگر نگاه کردند و سکوتی بر میز حاکم شد . پس از چندی مهر دخت سکوت را شکست و گفت « ما هم خواب عجیبی دیدیم و عجیب تر اینکه تمام ما یک خواب را دیده ایم .» مازیار ادامه داد « خواب تاجگذاری تو و شادی و ما در قصری بزرگ ، در تالاری پر نور . توی خواب من و کامران از خوشحالی مثل وحشی ها رقص شمشیر می کردیم ، مگه نه کامی ؟ » کامران اضافه کرد « آره دور تا دور سالن نوازنده ها و زنان رقاص برهنه ای با رقص از ما پذیرایی می کردند . » نادر به نوید که اخمهایش را در هم کرده بود نگاه کرد و گفت : « تو چی دیدی آقای شیر ، تو باید بیشتر از بقیه دیده باشی . » فنجان قهوه نوید از دستش افتاد و با لحنی عصبی گفت :« اما من چیزی به یاد نمی آورم » و بدون اینکه به فنجان شکسته شده روی میز نگاهی کند میز صبحانه را ترک کرد .

مازیار گفت : « این (کره خر) چه مرگش شده بود ، حتمن از حسودی اینکه خواب مشترکمون رو ندیده اینطوری کرد . »

در همین هنگام تلفن خانه زنگ خورد و روی پیغامگیر رفت . کیا که شب قبل پیش مادرش رفته بود با خنده و دلقک بازی پیغام گذاشت : « سلام من کیا هستم نه ساله از تهران . گوشی رو بردارین کون گشاد ها ، هنوز هم خوابین ؟ خیلی کثافتین . من خواب دیدم . خواب دیدم کینگی تاج گذاری کرده ، ها ها ، به جون مامانم اگه دروغ بگم . تازه قصر هم داشت . توی قصرش حسابی اکس ترکوندیم . به جون مامانم اگه دروغ بگم . یه تاج خفن رو سرش گذاشته بود که نگو . مهر دخت هم کنارش روی تخت نشسته بود . چه دافی های خوبی هم توی قصرش داشتن ... »

کیا هنوز در حال حرف زدن و تعریف خوابش بود که مهر دخت از پشت میز بلند شد و گفت « این یک نشانه است .» گوشی تلفن را برداشت و بدون احوال پرسی به کیا گفت که سریعتر خودش را به آنها برساند . وقتی گوشی تلفن را قطع کرد رو به دیگران کرد و گفت : « هر کس خوابی که دیده را روی کاغذ بنویسد . اگر این واقعیت داشته باشد وظیفه ماست که پادشاهی نادر را بپذیریم . »

هر کس کاغذی برداشت و شروع به نوشتن رویایی که دیده بود کرد . در این بین مازیار با لوده گری تمام از روی دست کامران تقلب می کرد و وقتی کامران به او اعتراض کرد مازیار پاسخ داد : « حالا تو هم تیریپ بر ندار لاشی ، فکر کردی داری شاهنامه می نویسی که حق کپی رایت می خوای ؟ »

هیچ نظری موجود نیست: