۱۳۸۵ بهمن ۶, جمعه

زندگی زیر زمینی 4

قسمت اول داستان زندگی زیر زمینی

قسمت دوم داستان زندگی زیر زمینی

قسمت سوم داستان زندگی زیر زمینی


خلاصه داستان : نادر که از خانواده ای اشرافی و به ادعای اعضای بزرگتر خانواده و شجره نامه ای که بر روی دیوار نصب شده مرتبط با سلسله افشاریه و شخص نادر شاه است ، مبتکر فرمول جدیدی از آمفیتامین ها می شود که با تعدادی از محرک های عصبی مخلوط شده و افکتهای کوکائین و اکستاسی را با شدتی بسیار قوی تر ، به صورت همزمان از خود بروز می دهد . او بعد از یک سال از زندان آزاد می شود و در میابد که تمام چیزهایی که داشته را از دست داده است ، تهمینه ، دختری که دوست می داشت ، حتا خانواده اش را . نادر که از کودکی به علت جدا شدن پدر و مادرش با پدر زندگی کرده بود حالا در میابد که توسط پدر نیز از خانواده اخراج شده و بجز سه تن از دوستانش به نامهای کیارش و مازیار و نوید هیچ کس دیگری را ندارد . نادر پس از دعوایی شدید با پدرش با دست خالی از خانه پدری بیرون می آید و به خانه مازیار که به تازگی از همسرش جدا شده می رود . در هنگامی که در حال حمام کردن است مازیار و نوید به او شیشه می دهند تا بکشد و نادر تحت تاثیر شیشه ( آِیس) به خاطرات کودکی اش باز می گردد . لـلـه اش ، ننه بلقیس را می بیند که برایش داستان تعریف می کند تا به خواب رود . اینک ادامه داستان

نادر کوچک همانطور که در تخت خوابیده بود انگشتان کوچک و ظریفش را روی صورت چروک خورده ننه بلقیس می کشید و در وسط داستان با لحنی سوالی می پرسید: « نــَن جون ؟ » ننه با محبت می گفت : « جون دل نن جون ؟» نادر سوالش را کامل می کرد که : « چرا همیشه داستانهای جدم رو برام تعریف می کنی ؟ چرا داستانها دیگه ای بلد نیستی ؟ » ننه جواب می داد : « چون برای پدرت ، شازده خان هم کوچک بود ، برای او هم تعریف می کردم » نادر پشتش را به ننه می کرد و با لجاجت سوالش را به شکل دیگری مطرح می کرد : « خوب چرا برای پدرم هم همین قصه ها رو تعریف می کردی ؟ » ننه بلقیس همانطور که نادر دوست داشت پشتش را آرام آرام می خاراند و می گفت :« تمام قصه واقعیتهایی هستند که سینه به سینه گفته شده تا روزی تبدیل به افسانه و قصه شده . همه افسانه ای از آنچه که دیگران انجام داده اند را می شنوند و با شنیدنش به رویا پر می کشند . اما وقتی تو بدانی چه کسی هستی و اجدادت چه کسانی بوده اند ، آن وقت می توانی راه قهرمان بودن در قصه زندگی خودت را پیدا کنی .» و همانطور که پوست لطیف کمر نادر را نوازش می کر داستانش را ادامه می داد . نادر هنگامی خوابش می برد که شاهرخ خان بدست آغا محمد خان زیر شکنجه جان می سپارد و فرزند شجاع شاهرخ خان ، نادر میرزا که از فتحعلی شاه قاجار شکست می خورد پس چندی اسیری در تهران سر به نیست می شود و خون سلسله افشار از طریق پسر کوچک نادر میرزا که از نوادگان مستقیم نادر بوده آنقدر در رگهای این خاندان جاری میشود تا به نادر کوچک برسد . هنگامی که نادر خوابش می برد ننه بلقیس دستش را آرام از زیر پیراهن شاهزاده کوچک بیرون می کشید و از اتاق خواب او بیرون می رفت .

نادر خودش را داخل وان حمام رها کرده بود و چشمانش را بسته بود . افکار زیادی با سرعت از ذهنش می گذشتند . گاهی به رفتن تهمینه فکر می کرد و گاهی به رانده شدنش از خانه ، گاهی به جیب بی پولش فکر می کرد و گاهی به آینده نا معلوم زندگی اش . حدس میزد که این سرعت تفکر بالا هم از اثرات کشیدن شیشه است . سعی کرد خودش را متمرکز کند تا تنها افکاری که می خواهد را در ذهنش راه دهد و بتواند روی موضوعاتی که دوست دارد تمرکز کند . این همان کاری بود که وقتی اسید یا مجیک مشروم بر می داشت ( مصرف می کرد ) انجام می داد .

با گذشتن فکر اسید در ذهنش به خاطره های دور که در کویر و ارتفاعات جنگل و کوه ، چندین روز چادر می زندند و به رسم هیپی های دهه شصت ال اس دی و توهم زا های شیمیایی مصرف می کردند ، پرتاب شد. چون احساس می کردند در هنگام استفاده از این ترکیبات توهم زا به درجه بالاتری از آگاهی و ادراک می رسند و گمان می کردند که اسید برداشتن آنها را به شهودی روحانی و توانایی های ذهنی بالاتر از قوه ادراک انسانی می رساند بنا براین برداشتن اسید و مجیک مشروم شان و منزلت خاصی بین آنها داشت و به همین جهت قوانین خاصی بین آنها پیدا کرده بود . اول از همه این بود که در تعطیلاتی که طولانی مدت بود اسید بر می داشتند نه زمانی که گرفتار روال عادی زندگی شهری مانند امتحانات دانشگاه یا کار و ... بودند .

قانون دوم این بود که در سفر های خارج از شهر و خاص و در دل طبیعت و سکوت این مواد را استفاده می کردند . قانون بعدی این بود که همیشه حداقل یک نفر از افراد حاضر که تجربه کافی و سابقه چند بار اسید برداشتن داشت از برداشتن اسید اجتناب می کرد و وظایف مهمی بر عهده می گرفت . این شخص لقب خاصی داشت ، « خط دهنده » . وظیفه خط دهنده دادن فاز و افکار مثبت به کسانی که بالا می رفتند و از آن مهمتر رسیدگی به حال کسانی که بار اولشان بود روی اسید می رفتند و از دیدن توهمات و اثرات ( افکتها) آن شوکه می شدند و دچار حالت ترس و وحشت شدید می شدند و به علت همین امر احتمال اور دوز شدن در آنها می رفت بود . در این مواقع خط دهنده یک قرص آرام بخش و خواب آور قوی در دهان کسی که دچار مشکل شده بود می انداخت و او را می خواباند .

ذهن نادر روی خاطرات برداشتن اسید متمرکز بود . می دانست که علایم و ادراکات نئشگی اسید تا پنج سال بعد امکان برگشت به فرد را دارد( فـلـش بـک ) و به همین علت خودش را در این حالت فلش بک به گذشته رها کرد . کم کم مکانی که یکبار در آنجا اسید برداشته بود را به صورت تصاویر منقطع و پرش دار ، همراه با رنگها و صدا هایی با منبع انسانی و غیر انسانی ، می دید و می شنید . کم کم تصاویر مانند یک پرده بزرگ سینما برایش ثابت و قابل مشاده شد .

خودش و نوید را می دید که در میان جنگلهای انبوهی از بلوط و راش و ازگیل وحشی در یک ظهر آفتابی اواخر بهار قدم می زنند . در این مشاهده روزهای گذشته نکته ای برایش جالب بود و آن ، این بود که مناظری که می دید را از چشم خودش که انجام دهنده آن کارها بود نمی دید ، بلکه از دیدگاه شخص سومی که نادر و نوید را زیر نظر گرفته باشد مشاهده می کرد . کنار چشمه ای که چوپانها با تخته های چوب حوضچه ای در مقابلش درست کرده بودند که آب چشمه را ذخیره می کرد و به گله های گوسفند و بز آنها امکان رفع تشنگی میداد توقف کردند . نادر قمقمه خودش را از آب چشمه پر کرد و سرش را داخل حوضچه فرو برد تمام سرش را خیس کرد . نوید با اکراه پرسید: « این آب کثیف نیست ؟ نکنه حصبه و وبا بگیریم ؟ » نادر پور خندی زد و گفت : « این آب از آب دهن من و تو هم تمیزتره . بخور و حالشو ببر . »

نادر داخل چپق چوبی اش را پر از گل های خشک و خرد شده ی ماریجوانا کرده بود و خودش آن را روشن کرده بود . پس از کشیدن چپق ، سرفه هایی که از ناب و درجه یک بودن آنچه کشیده بودند نشان داشت آنها را در بر گرفت . نوید پیشنهاد کرد که زیر درخت بلوطی عظیم ، به روی ریشه هایی که مانند یک سطح ناهموار چوبی از زمین بیرون زده بود بنشینند و کمی با هم حرف بزنند .

نادر شروع به حرف زدن کرد : « نادر می خوام یک چیزی بهت بگم . میخوام ازت تشکر کنم . من اگر با تو دوست نمی شدم شاید خیلی جاها نمی رفتم مثل همینجا ، با خیلی از آدمها آشنا نمی شدم . یعنی خیلی از این آدمها که به واسطه دوستی من با تو ، با من رفاقت می کنند یا حداقل ادای رفاقت کردن رو در میارن ، اگر من با تو دوست نبودم اصلا من رو آدم حساب نمی کردند . من به خاطر تجربه هایی که کنار تو توی زندگی بدست آوردم همیشه بهت مدیونم . » نادر خواست حرفی بزند اما نوید اجازه نداد و گفت :

« صبر کن ، این حرفها رو دوست داشتم یک روز بعد از این یک سال رفاقت بهت بگم ، حالا جایی بهتر از اینجا نیست. من از خانواده ثروتمندی نیستم ، پدر مادر زحمت کشی دارم که هر دوشون کار می کنند ، اما نه مثل مازیار که خانواده پولداری داره هستم و نه مثل کیارش که از خانواده ای درباری و قدیمی است . من خیلی وقتها با اتوبوس این طرف و اون طرف میرم . همیشه باید صبح زود از خواب بیدار می شدم تا بتونم پیاده به مدرسه برم . خیلی چیزها می خواستم که مطمئن بودم هیچ وقت بدست نمیارم . من مثل تو زندگی نکردم که همیشه یک عده جلوم خم و راست بشن و به علت اسم فامیلم و اصل و نسبم بهم احترام بگذارند . »

نادر دستش را روی شانه نوید گذاشت و گفت : « این حرفها برای چیه ؟ نکنه کسی از بچه ها چیزی بهت گفته ؟ راستش رو بگو ، اگر هر کدوم از بچه ها گه مفتی خورده بگو تا جلوی خودت و همه بچه ها آنچنان برینم بهش که نتونه زیر انم نفس بکشه ، بین ماها که با هم توی یک دسته هستیم هیچ فرقی وجود نداره ، اینکه ما توی دانشگاه با همدیگه آشنا شدیم و احساس کردیم اون رابطه روحی که دو تا رفیق باید با هم داشته باشن رو داریم ، تنها دلیل رفاقت ماست . همه آدمها با هم برابرند » نوید گفت : « درست میگی ، اما اینکه تو هر چند وقت یکبار برای من کادو می خری یا دونگ من رو همیشه حساب می کنی و نمی گذاری من دست تو جیبم بکنه یک حالت بدی در من به وجود میاره . فکر می کنم که انقدر به تو به خاطر این محبت هات مدیونم که دیگه آزاد نیستم . احساس می کنم که تو با این محبت هایی که به من می کنی به روحم زنجیر اسارت می زنی . من دوست ندارم هیچ وقت فکر کنم که تو فرمانده من هستی و من یکی از سربازهات .»

نادر از جایش بلند شد و کمک کرد نوید هم از جایش بلند شود . وقتی هر دو ایستادند نادر نوید را سفت در آغوش گرفت وفشرد و در گوشش زمزمه کرد : « من تو رو مثل یک برادر دوست دارم نوید ، از اینکه خجالت نمی کشی با کفش پاره بیای دانشگاه بهت حسودی می کنم ، از اینکه با وجود اینکه خانواده ثروتمندی نداری اما بهشون افتخار می کنی ، از اینکه خودت هستی و فیلم بازی نمی کنی لذت می برم . من تو رو مثل برادرم می دونم . اینکه دونگت رو میدم به خاطر اینه که دوست دارم توی هر جایی که می خوام عشق و حال کنم تو هم کنارم باشی . دوست ندارم به خاطر پول نداشتن توی برنامه ها نباشی و من از بودن در کنار دوستی مثل تو محروی بشم . »

نادر که گویی داخل وان حمام خشک شده بود و چشمانش را بسته بود روی آن پرده نمایش می دید که با نوید مشغول جمع کردن چوب برای آتش شب هستند و در حین جمع آوری دسته کردن چوبها ، در مورد نئشگی ال اس دی به نوید که برای اولین بار می خواهد اسید بردارد توضیح می دهد . تصاویر صحنه نمایش خاطرات با دور تند عبور می کتد و ناگهان آهسته میشود .

دور آتش بزرگی که در فضایی باز و بی درخت در قله کوه درست کرده اند ، چند دختر و پسر نشسته اند و پیکهای مشروب پر و خالی می شود . در فاصله ده متری آنها پاترل سیاهی که آنها را تا قله آورده بود روشن بود و تمام درهای آن چهار طاق باز بود و آهنگهای « یاهل » با صدایی بلند تمام قله کوه را پر کرده بود . چادر هایشان در فاصله چند متری آتش برپا شده بود . نادر خودش را میدید که قطعات چوب را با خواندن ورد هایی داخل آتش می اندازد . صدای یکی از دختر ها که کنارش ایستاده بود را شنید که می گفت : « همه ایرانیها عاشق آتش هستند . این توی ذات ایرانی جماعت ِ » نادر یک قطعه چوب به دست دختر داد و گفت « اگر چیزی از آتش بخوای بهت میده . کافیه که چوب رو نذر آتش کنی و خواستت رو توی دلت تکرار کی و مطمئن باشی که آتش بهت جواب میده . آتش پر از آگاهی و قدرت است . منشا پاکیست . »

نادر روی کنده ای بزرگی که کنارش بود ایستاد و رو به افرادی که حلقه وار دور آتش نشسته بودند با صدایی پر طنین گفت : « به نظر من این نقطه یکی از مراکز انرژی جهان است . بچه هایی که قبلا با هاشون اینجا آمدیم خاطره های خوبی از این مکان دارند . بارها اینجا چادر زدیم و اکس پارتی جنگلی گرفتیم . بار ها در اینجا بهترین احساسات و شاد ترین لحظات زندگیمون رو رقم زدیم . بار ها دردها و مشکلاتمون رو اینجا فراموش کردیم و پر از انرژی به تهران برگشتیم . به این دلایل این منطقه برای ما خیلی مقدس و محترمه ، پس اول از همه شما که این چند روز مهمان این منطقه هستید می خوام که حرمت این منطقه جادویی که پاتوق هیپی های خفن ایران است رو نگهدارید ، به گیاهان و درختان و موجودات زنده آسیب نزنید ، زیاد از چادر ها دور نشین ، چون این ناحیه حیوانات وحشی زیادی مثل گرگ و خرس و گراز داره و و وقتی از کمپ خارج میشین یک گوشی بیسیم از مازیار بگیرید تا قادر باشین با کمپ تماس بگیرید .
زیاد نزدیک افراد محلی نشین و با دیدن اونها خودتون رو نشون ندید تا آمار ما به گوش پلیس نرسد . جنگل جایی هست که دو دسته از موجودات رو در اون میشه پیدا کرد . یکی آدمهای خوب و مثبت مثل شما و یکی دیگر هم آدم های جانی و فراری و موجوداتی شرور و متعلق به دنیاهایی دیگر که من بهشون موجودات غیر ارگانیک میگم . مثل جن و ارواح شرور . بدونید که همانقدر که جنگل دوست داشتنی است در عین حال خطرناک و وحشتناک و نا شناختنی هم هست .»
دختر ها شروع به جیغ جیغ کردن و ادای ترسیدن را درآوردن کردند . نادر دستانش را به هم کوبید و همزمان با دست زدن نادر ، صدای ترق ترق آتش که بلند تر از حالت عادی بود همه را در جای خود میخکوب کرد و تعداد زیادی ذغال و تکه چوب های نیمه افروخته را جلوی پای نادر انداخت و همه را ساکت کرد . نادر گفت : « هر کس می خواد امشب اسید برداره دستاشو ببره بالا ، ماز ماز هر اسم رو روی یک تیکه کاغذ بنویس لطفا ، سیستم کار به این صورت هست که از بین کسانی که داوطلب شده اند قرعه کشی می کنیم و اسم چهار نفر را انتخاب می کنیم . کسانی که اسمشان انتخاب شود یعنی می توانند وارد دنیای شگفت انگیز آگاهی و ادراک فوق انسانی ال اس دی شوند . یکی از بچه ها که قبلا اسید برداشته و میتونه خط بده هم باید مواظب اونهایی که بالا میرن باشه »

قرعه کشی ها انجام شد و اسم نوید و مازیار و نادر و کیا از داخل ظرف قرعه کشی بیرون آمد . دختری به نام مهر دخت که سابقا چند بار قرعه به نامش افتاده بود و اسید برداشته بود نقش خط دهنده را به عهده گرفت . کاغذ اسید را با قیچی به چهار قسمت مساوی تقسیم کردند و هر نفر قطعه ای را در گوشه ای از دهانش گذاشت . مهر دخت شروع به صحبت کرد . منظم و سلسله وار ، گویی که آنچه را که می گوید بارها و بارها تمرین کرده :

« همه شماها به غیر از نوید که دفعه اولش هست بالا میره ، تا حالا چندین بار اسید برداشتید و اگر بهتر بخوام بگم استاد این فن هستید ، اما باز هم به این توصیه های قدیمی دقت کنید . جادوگران سرخ پوست به موادی که قوه ادراک و آگاهی اونها رو بالا می برده می گفتند « متفق » ، متفق استاد کسی که متفق اونو صدا کرده و تا وقتی متفق طلب نکنه کسی نمی تونه از متفق استفاده کنه و اگر هم استفاده کرد نمی تونه از نبرد با متفق جون سالم به در ببره . امکان داره به علت بالا رفتن قدرت ادراک و آگاهیتون ، شما قادر به دیدن هاله آدمها و گیاهان باشید یا ممکنه ذات واقعی افراد را ببینید . ممکنه اشیاء اطراف شما خیلی ترسناک و وحشت آور به نظر بیان و یا حتا موجودات غیر ارگانیک که از دنیای مادی نیستند با شما ارتباط برقرار کنند و بهتون آگاهی بدن یا حتا بخواهند که به شما آسیب بزنند . در مواقعی که احساس خطر و اضطراب کردید ، اگر احساس حالت تهوع و جدا شدن از بدن کردید باید فقط به این فکر کنید که می خواهید به طبقات بالاتر آگاهی وارد شوید و قدرت روحی شما و انرژی که متفق در اختیارتون قرار میده برای شما در مقابل هر حادثه ای یک سپر محافظ مطمئن است . کافیه وقتی احساس بدی بهتون دست داد چند بار پیش خودتون تکرار کنید که من بر همه اوضاع مسلط هستم و با آگاهی درونی خودم ، کالبد انرژیم رو توانمند و قوی می کنم . باید تلقین کنید که همه چیز به توانایی شما بستگی داره و شما از هر موجود دیگری بر روی زمین توانا تر هستید . به مناظر زیبا و رنگهایی که می بینید تمرکز کنید و از متفق بخواهید که راز زندگیتان را برای شما معلوم کند تا بتوانید زندگی هدفداری را داشته باشید . »

مهر دخت مدام حرف میزد و سعی می کرد که انرژی مثبت را به کالبد انرژیک آنها روانه کند . نادر ناگهان از موقعیت کسی که این صحنه ها را روی پرده سینما تماشا میکند خارج شد و از داخل وان حمام خانه مازیار احساس کرد که چیزی از درونش با جاذبه ای شدید به طرف صفحه نمایش خاطرات که روی تصویر خودش بی حرکت مانده بود کشیده میشود . فکش قفل شده بود و احساس سنگینی و کلافگی می کرد . با تمام وجود سعی کرد فریاد بکشید . اما انگار صدایی از هنجره اش در نمیامد تا پس از چند بار تلاش فریاد کشید : مازیار .

جاذبه تمام بودش نادر را از کالبدش بیرون کشید و نا گهان پس از یک سوت ممتد که در گوش کالبد انرژی اش می شنید از جایش پرید و در حالی که خودش را در حلقه دوستانش بر روی قله یافت به مهر دخت گفت :« اوه اوه چه توهی زدم مهر دخت ، چند ثانیه خودم رو توی یک وان حمام می دیدم که داشتم روی یک پرده نمایش فیلم خودمون رو تماشا می کردم .» مهر دخت خندید و تقریبا بی تفاوت گفت : « چه باحال » و بعد به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد : « بچه ها دقیقا 10 دقیقه گذاشته و کم کم افکتهای ال اس دی برای شما محسوس و قابل درک میشه» .

نادر با شنیدن این حرف ناگهان احساس کرد که مردمکهای چشمهایش به حداکثر درجه باز شدن رسیده و تمام قرنیه اش را اشغال کرده . مانند دور بینی که دیافراگم آن باز باز باشد . نور آتش به نظرش مانند نور پروژکتورهای استادیوم فوتبال به نظر میامد و آسمان صاف و شب مهتابی بود . به ماه نگاه کرد . تمام پستی بلندی های ماه را میتوانست تشخیص دهد . با خودش زمزمه کرد که می خواهم سطح ماه را ببینم و ناگهان سطح ماه را با آن گودالها و سوراخهایش انگار درست از نقطه ای بر روی کره ماه مشاهده میکرد . چشمانش را باز کرد . مهر دخت به او نگاه می کرد و پرسید « چی می دیدی ؟» . نادر با خنده ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد گفت : « سطح کره ماه رو » نوید و کیا و مازیار با شنیدن این حرف زدند زیر خنده . خنده ای که بند نمیامد و بیشتر از 5 دقیقه این خندیدن ادامه داشت . مهر دخت فریاد کشید : « بسه دیگه انقدر نخندید . به ذهنتون دستور بدید خندیدنتون رو متوقف کنه . » نوید ناگهان یک گل وحشی را روی زمین دید و فریاد کشید : « واای این چقدر قشنگه ، نادر ببین این مثل رنگین کمون از خودش نور متصاعد میکنه این رنگها چیه که مثل بخار از این در میاد » و بعد چهار زانو نشست و شروع به صحبت کردن با آن گل کرد .

نادر چشمانش را بست و با خودش گفت می خواهم هاله ببینم . چشمانش را که باز کرد ناگهان حجمی عظیم از رنگهای گوناگون وارد چشمانش شدند . رنگها از همه موجودات زنده چون بخاری بیرون میامد و به شکل یک حجم نورانی بین بیضی و استوانه دور تا دور آن موجود زنده را می گرفت . دور هر کدام از بچه ها هاله ای با رنگهایی تزئین شده بود . به روی رنگ هاله نوید و کیا و نادر نگاه کرد و بعد دست خودش را نگاه کرد . ترکیب رنگهای هاله خودشان که اسید برداشته بودند را تقریبا هم رنگ میدید . از زیبایی کوهای پوشیده از جنگل اطراف که از قله می توانست ببیند پر از وجد و شادی شده بود . مازیار فریاد می کشید که : « من چند میلیون سال عقب رفتم ، اینجا پر از دایناسور های خاکستری رنگه ، پوستشون مثل پوست مارمولکه ، دارن برگ درختهای اینجا رو می خورند . خیلی بزرگن » کیا هم به تائید مازیار فریاد کشید و گفت : « منم میبینمشون . از بچگی آرزو داشتم دایناسور ببینم . وای خدا چقدر باشکوهن » .

نادر ناگهان احساس کرد در دامنه کوه او را صدا می زنند . فریادی که انگار باد آن را به گوشش می رساند . صدا اسمش را به شکلی آهنگین آواز می کرد و به سوی خود می خواند . نمی توانست که تشخیص دهد که صدا مردانه است یا زنانه اما احساس می کرد که صدایی با فرکانسی بسیار متفاوت تر از صداهایی است که در حالت عادی وجود دارد . صدایی که با گوشش آن را نمی شنید . بلکه صدا مانند نسیم صبحگاهی در درونش جاری میشد . می دانست باید برود . بعد از کلی چانه زدن با مهر دخت که اجازه خارج شدن از کمپ را به او نمی داد و خطرات ممکن را به او یاد آوری می کرد نهایتا راه افتاد به سمت صدا . هر چه بیشتر به سمت صدا می رفت صدا را واضحتر ادراک می کرد .صدا دیگر تنها به خواندن نامش اکتفا نمی کرد و با او شروع به صحبت کرده بود و آدرس می داد که نادر کدام سمت بپیچد و کدام سمت بیاید .

نادر وارد منطقه ای از جنگل شده بود که درختانی بسیار ستبر و کهنسال در آن ناحیه بود . نا خود آگاه به سمت درختی که از همه کلفت تر و مسن تر بود پیش رفت و در مقابلش ایستاد . در اطراف آن درخت درختان بسیاری بودند که دور تا دورش را گرفته بودند . نادر بی اراده به درخت پیر سلام کرد . درخت با صدایی که با همان فرکانس عجیب ارسال میشد جواب سلامش را داد و نادر متوجه گذر زمان نمیشد. صدای درخت با آرامش و با کلامی از جنس آگاهی از زندگی خودش به نادر گفت . صدای وحی گونه حجم اطلاعات را با صدایی که برای نادر به تصویر تبدیل می شد بیان می کرد . می گفت که آهنگری بوده و بر علیه ظالمی قیام کرده و او را شکست داده بود . ظالمی که پسرانش را کشته بود . درخت با اشاره به درختان آن ناحیه می گفت که درختان این ناحیه همه از یاران و هم رزمانش بوده اند که زمانی بسیار دور زندگی میکرده و بعد از مرگ به شکل این درختان ستبر در آمده اند و نگهبانان کوه جنگل هستند .

نادر همانطور که نشسته بود و به درختان نگاه میکرد و زندگی آنان را از زبان وحی گونه درخت کهنسال می شنید ناگهان چند صد متر آنطرف تر ، در پایین دست ، چشمش به زن مردی افتاد که چون باد در هوا می لغزیدند و با یکدیگر می رقصیدند . از درخت پیر پرسید آنها که هستند ؟ درخت پاسخ داد آنها زمانی دو دلداده بودند که به خاطر عشقشان در آن محل کشته شدند و اجسادشان را داخل باتلاقی که در آنجا وجود دارد انداخته اند . بعد از این اتفاق ارواح آنها در آن قسمت جنگل زندگی می کنند . نادر خواست به سمت آن زن و مرد رقصنده حرکت کند تا از زیبایی رقص آنها بیشتر بهره مند شود که درخت با صدایی پر طنین فرمان داد که به آن سمت نرود و دلیل آورد که آنها دوست ندارند کسی مزاحمشان شود و در غیر این صورت او را به شدت معذب می کنند .

ناگهان صدا با حجم دلهره آوری به آگاهی نادر فرود آمد که می گفت سریع از اینجا برو . آنها آمدند . نادر پرسید چه کسانی درخت در حالی می گفت برو کلمه ارواح شرور را چند بار تکرار کرد . نادر احساس خطر شدیدی کرد و با تمام سرعت در جهاتی که صدا در روحش طنین می انداخت و راهنمایی اش می کرد به سمت کمپ دوید . احساس می کرد آنقدر تند می دود و در تاریکی از بوته ها و پستی بلندی ها می گذرد که میتواند رکورد دوی سرعت المپیک را هم بزند . ناگهان احساس کرد که نیرویی عظیم او را بلند کرده و او را به داخل غاری تاریک برده است .

وقتی چشمانش را باز کرد مهر دخت را در برابرش دید که بالای سرش نشسته و او را تیمار می کند . مهر دخت لبخندی زد و گفت : « بالاخره برگشتی ؟ 48 ساعته که نیستی . چه اتفاقی افتاد ؟ کجا رفتی ؟ » نادر ماجرای درخت سخنگو و ارواح رقصنده را برای مهر دخت تعریف کرد اما مطمئن بود که در حین فرار از دست ارواح شرور نیرویی او را به غاری برده اما آن را به خاطر نمی آورد . مهر دخت گفته بود : « وقتی وارد کمپ شدی صورتت از برخورد با شاخه ها ی درختان خونین شده بود . یک نفس فریاد می کشیدی منم نادر که خون نادر شاه و نادر میرزا ی دلیر در رگهایم جاریست . منم نادر، شاه سیاه پوش و وقتی به نزدیک چادر ها رسیدی از حال رفتی . » نادر با تعجب گفت : «من اصلا این چیزهایی که می گویی را به یاد نمی آورم . » مهر دخت دستش را به روی پیشانی نادر کشید و گفت : « یک روز به یاد می آوری . من مطمئنم »

نادر وقتی چشمانش را باز کرد خودش را در خانه مازیار دید که روی تخت خوابی زیر پتو خوابیده . وقتی از تخت بیرون آمد مازیار و نادر او را در بر گرفتند و به او گفتند که 48 ساعت است که بیهوش است و از وقتی که در حمام فریاد کشیده و مازیار را به کمک طلبیده تا همین لحظه که چشم گشوده در خواب بوده است .

هیچ نظری موجود نیست: