قسمت اول داستان زندگی زیر زمینی
قسمت دوم داستان زندگی زیر زمینی
خلاصه داستان : نادر که از خانواده ای اشرافی و به ادعای اعضای بزرگتر خانواده و شجره نامه ای که بر روی دیوار نصب شده مرتبط با سلسله افشاریه و شخص نادر شاه است ، مبتکر فرمول جدیدی از آمفیتامین ها می شود که با تعدادی از محرک های عصبی مخلوط شده و افکتهای کوکائین و اکستاسی را با شدتی بسیار قوی تر ، به صورت همزمان از خود بروز می دهد . او بعد از یک سال از زندان آزاد می شود و در میابد که تمام چیزهایی که داشته را از دست داده است ، تهمینه ، دختری که دوست می داشت ، حتا خانواده اش را . نادر که از کودکی به علت جدا شدن پدر و مادرش با پدر زندگی کرده بود حالا در میابد که توسط پدر نیز از خانواده اخراج شده و بجز سه تن از دوستانش به نامهای کیارش و مازیار و نوید هیچ کس دیگری را ندارد . اینک ادامه داستان :
نادر در خانه را با عصبانیت به هم کوبید و از خانه بیرون آمد . پیاده به سمت خیابان اصلی به راه افتاد . می دانست که در خانه پدری
دیگر جایی ندارد . پدرش گفته بود که « تو آبرو و حیثیت خانوادگی خودت را زیر پا گذاشتی . یادت رفت که چه خونی در رگ داری . تو من را پیش جدم رو سیاه کردی . »
نادر کنار خیابان ایستاد و خیلی زود سوار یک تاکسی به مقصد ولنجک شده بود . ترافیک خسته کننده اتوبان صدر او رابر آن داشت که به صندلی تکیه دهد و چشمانش را ببندد .
در تمام طول راه لحظاتی که وارد خانه شده بود را به یاد می آورد . از وقتی که وارد خانه شده بود ، از وقتی که در تالار بزرگ رو بروی شجره نامه ایستاده بود و خوانده بود که زیر اسمش تاریخ وفاتش را در سال زندان رفتنش به دستور پدر نوشته بودند . چشمش روی شاخه های شجره نامه بالا رفته بود تا به نام شاهرخ شاه رسیده بود . نوه نادر شاه افشار که از طرف مادری به شاهزاده خانمی از سلسله صفوی مرتبت بود و از طرف پدری و مادری خون شاهی در رگ داشت .
پدر به محض ورود به تالار در جواب سلام او گفته بود : « سلامو درد بی درمون ، مرتیکه پدر سوخته همین رو می خواستی ؟ اگه میبینی که نمی دم ببندنت به چوب و فلک به خاطر اینه که بودن و نبودنت برام فرقی نداره ، برام قدر گه بی اهمیتی . اون شجره نامه رو دیدی که ، اسمت رو خط زدم از اون تو . دادم بنویسن که مردی و واقعا برای من از یک مرده هم بی ارزش تری . چون اگه واقعا مرده بودی حداقل مراسم ترحیمی برات می گرفتم و می دادم دعا و نمازی برات بخونن ، اما من تو رو از این خونه پرت می کنم بیرون . همونطور که مادرت رو پرت کردم بیرون . »
نادر دستش را به طرف ظرف شکلات خوری دراز کرده بود و یک دانه شکلات برداشته بود و در دهان گذاشته بود . سعی کرده بود خودش را کنترل کند و گفته بود : « اولا که مادر من تو رو ترک کرده بود نه اینکه تو اون رو از خونه بندازی ، بعدش هم اگر که اون توی خیابون موند ، من هم می مونم . » پدر عصبانی دستش را روی میز کوبیده بود و فریاد کشیده بود : « تو هم مثل اون بی اصل و نسبی ، تو هم لیاقت مهر و محبت من رو نداشتی .برای بزرگ شدن تو چه چیزی کم گذاشتم ؟ »
راننده تاکسی که حوصله اش از ترافیک سر رفته بود و می خواست سر صحبت را به نوعی باز کند گفت :
« این همه ماشین معلوم نیست توی خیابون چه غلطی می کنند . انگار که توی خیابونها حلوا خیرات می کنند . شما هم انگار عجله ندارید که انقدر راحت داری چرت می زنی ؟ یا شاید چیزی کشیدی که انقدر آروم خوابیدی ؟ » نادر چشمانش را باز کرد و با خشم فریاد کشید : « خفه شو »
پدر با چشمانی که با تعجب باز تر از حد معمول شده بود خیره به نادر نگاه کرده بود و داد کشیده بود : « به من میگی خفه شو ؟ مرتیکه قرمساق صدات رو برای من بلند میکنی ؟ انگار یادت رفته که از سر کــیــ...ر من بیرون آمدی » . در تالار با شدت باز شده بود و دختری جوان با دماغی عمل کرده خودش را بدو بدو داخل تالار انداخته بود و به پدر گفته بود : « آقا الهی دورت بگردم ، خودت رو برای این بی سر و پا عصبانی نکن ، اگه دلتون به حال من نمی سوزه ، اگه ترس از جون خودتون ندارین ، حداقل به خاطر این بچه ای که توی شکم من دارین خودتون رو عصبانی نکنین . »
نادر نیشخندی زده بود و به پدر گفته بود : « شرمنده که با دسته گل نیامدم خدمتتون . انگار جدای از ازدواج برای بچه دار شدن هم عجله داشتین ، لابد می خوای یک پسر دیگه به دنیا بیاری که جای من رو زود بگیره و زیر شاخه های شجره نامه رو پر کنه . » زن پدر فرصت نداده بود که پدر صحبت کند و با صدایی جیغ جیغو جواب داد : « والا ما که ندیدیم ، اما شنیدیم که مادرت بیشتر از شازده خان برای ازدواج کردن عجله داشته . اونم با یک حمال اجنبی »
نادر نفس عمیقی کشیده بود و با خونسردی گفته بود : « وقتی این حرفهایی که از اندازه ی دهنت بزرگتره رو ازت می شنوم نا خود آگاه نگران خودت و بچه ای که توی شکمت داری میشم . می ترسم یک روز خدایی نکرده یه آدم بی عاطفه یک قمه دسته صدفی رو تا ته فرو کنه توی شکمت . توی زندانی که من این یکسال رو در اون گذروندم پر بود از آدمهای بی رحم اینطوری که به خاطر بیست هزار تومن سر می بریدند . مواظب خودت باش »
رنگ زن پدر سفید شده بود و با اشاره پدر از تالار بیرون رفته بود . پدر به تصویر بزرگ و رنگی تاج نادری روی دیوار تالار اشاره کرد و گفت : « به این قبه نادری قسم که می خواستم باغ فشم رو به نامت بزنم و یک مقرری تعیین کنم که از گشنگی نمیری و گورت رو گم کنی و بری اونجا ، اما با این گه خوری های اضافه که کردی همینطوری یه لا قبا گورت رو باید گم کنی . از خونه من گم شو بیرون . فراموش کن که پدری داشتی و داری » .
نادر خندید و گفت : « همون بهتر که ندادی ، تو فکر کردی که مسئولیتت در زندگی من فقط اینه که پول بریزی زیر دست و پام و حالا که می بینی نتونستی اونطوری که میخوای من رو تربیت کنی و ناتوانی و ضعف خودت رو می بینی می خوای من رو از جلوی چشمت دور کنی که عذاب وجدان نداشته باشی ، اما زهی خیال باطل ، تو با همین عذابی که الان با وجود من توی این خونه داری تحمل میکنی خواهی مرد ، تو همه زندگیت رو پای منقل تریاک و با یک مشت خایه مال گذروندی و مدام دم از همت و مردانگی اجدادت زدی ، تو مادر من رو فراری دادی و نگذاشتی حتا تلفنی با من حرف بزنه ، برای من همه چیز تهیه کردی اما هیچ وقت دو کلام باهام حرف نزدی ، چرا حرف زدی اما فقط به خاطر اینکه مادرم ترکت کرده بود بهم سر کوفت زدی ، تو برام اسب خریدی ، سگ خریدی ، ماشین خریدی ، اما خودت یکبار نشستی که باهم مثل یک پدر و پسر واقعی حرف بزنیم ، همیشه باید احساس می کردم که با یک رئیس رو برو هستم نه یک پدر ، من از این خونه میرم . پشتم رو هم نگاه نمی کنم ، اما قسم می خورم خیلی زود هر اندازه که خودت و اجدادت پول داشتین رو در بیارم و بهت ثابت کنم که هیچی نیستی جز یک تریاکی الدنگ و این خونه رو از چنگت در بیارم و همینطوری که من رو آواره کردی تورو آواره خیابونها بکنم تا بری توی همون باغ فشم مرغ و گوسفند بزرگ کنی . » ... در خانه را کوییده بود و از خانه بیرون آمده بود .
تاکسی رو بروی آدرسی که نادر گفته بود ایستاده بود . نسیم خنک شامگاهی از سمت کوه های توچال به ولنجک که در دامنه این کوه قرار دارد می وزید . نادر زنگ اف اف را زد و با باز شدن در وارد حیاط مجتمعی چند واحدی شد که چندی پیش از زندانی شدنش ، مازیار و رویا را از باغی که پدر مازیار برای عروسی آنها اجاره کرده بود تا آنجا همراهی کرده بود .
مازیار دم در آپارتمان ایستاده بود . وارد آپارتمان شدند . نادر نگاهی به آپارتمان خالی از اثاث کرد و گفت : « چقدر این خانه بدون اسباب و وسیله غم انگیزه . مازیار پرسید : « با بابات حرف زدی ؟ » نادر گفت : « آره ... پس گردنم رو گرفت و یک تیپا خرجم کرد . حالا از هر کسی توی این دنیا بدبخت ترم . » نوید از اتاق دیگری بیرون آمد و گفت : « کینگی جون ، غم به دلت راه نده ، تازه شدی مثل خود من ، آس و پاس » نادر تلخندی زد و گفت : « نه آقای شیر ، فرق می کنه ، اولا که تو پدر و مادری داری که دوستت دارن و چشم انتظارت هستن ، اما من دیگه هیچ کس رو ندارم ، مادرم که خودش گرفتار بچه هاشه و ایتالیا زندگی میکنه ، پدرم هم که زن گرفته و زنش هم حامله ست . » مازیار گفت : « چرا از ایران نمیری ؟ چرا نمیری پیش مادرت زندگی کنی ؟ » نادر گفت : « من حتا قیافه مادرم هم یادم نیست ، بعدش هم ، از ایران برم ایتالیا گارسونی و حمالی بکنم ؟ مگه ریدن توی مخم ؟ » نوید گفت : « خوب حالا که چی ؟ می خوای چیکار کنی ؟ » نادر سرش را از سر درگمی تکان داد و به مازیار گفت : « ماز ماز ، من میرم یه دوش بگیرم ، بعدش لباس و حوله اگه داری بذار دم در حموم »
لباسش را داخل حمام از تن درآورد و داخل تشت پلاستیکی قرمزی که گوشه حمام بود انداخت . رو بروی آینه حمام ایستاد و به بدنش نگاه کرد . این یک سال زندان بدن عضلانی اش را تحلیل کرده بود . تخمین زد که 10 کیلو لاغرتر شده . صورتش استخوانی تر شده بود و در موهای شقشقه هایش چند تار موی سفید خود نمایی می کردند . به خالکوبی های روی تنش نگاه کرد . وسط سینه اش نقش فروهر و روی دو سر شانه اش نقش پرنده های افسانه ای سر ستونهای پرسپولیس را خالکوبی کرده بود .
شیر آب را باز کرد که وان را پر از آب کند که مازیار در حمام را باز کرد و پشت سر او نوید با نیش باز وارد شد . نادر با تعجب به آنها نگاه کرد و از آنها پرسید : « چی شده ؟ » مازیار گفت : « یه چیزی دارم که منفجر بشی . به عنوان کادوی آزاد شدنمون ، تو از بند زندان و من از بند رویا » . نادر نمی فهمید که مازیار در مورد چه چیزی صحبت می کند .
مازیار یک پیپ شیشه ای که داخلش تا نیمه پر از موادی مانند خرده شیشه و کریستال مانند بود را رو بروی صورتش گرفت . گفت : « «هر وقت گفتم دم بگیر . بخارای اولش می گن سمیه ، یعنی سمی نیستا ، می گت ضرر داره . » نادر روی لبه وان نشست و گفت : « چی هست ؟ شیشه ؟ » نوید پرید جلو و گفت : « اسمش شابو یا شیشه یا آیس و این حرفاست . توی جنگ جهانی چون ژاپنی ها به اندازه کافی سرباز نداشتن به سربازاشون می دادن تا نخوابن و بتونن پاسداری بدن . به جان خودم تا هفتاد و دو ساعت نئشه ای وقتی می کشی . تازه سیگار و سیگاری هم روش یه حالی میده که نگو و نپرس . تازه ســکـــس با یک دختر شیشه باز از هر چیزی تو این دنیا بیشتر حال میده . فکرش رو نمی تونی بکنی . حالا از حموم بیا بیرون تلفن می زنیم چند تا دختر بیان تا بگیریم سیر بکنیمشون ، »
نادر بدش نمیامد که چیزی بکشد که کمی فکر خیال را از سرش دور کند . می خواست چند روز به هیچ چیز فکر نکند . مازیار شروع کرد به آتش گرفتن زیر پیپ شیشه ای و نادر همانطور نشسته شروع کرد دم گرفتن . هر چه بیشتر می کشید احساس شادی و راحتی بیشتری می کرد . سرش کاملا سبک شده بود و انرژی مضاعفی در وجودش احساس می کرد . درست مانند حالت انرژی زایی اکستاسی . نادر با خنده به مازیار گفت : « پس بازیهای جدید مد شده . این که مثل اکس می مونه ، تو ترکیبش باید آمفیتامین داشته باشه . من احساس می کنم که یه ترکیب اضافه داره مثل محرکهای عصبی ، چی داره ؟ فرمولش چیه » مازیار دوباره فندک را زیر پیپ شیشه ای گرفت و گفت تو فعلن این رو بکش ، بی خیال این حرفها باش . »
وقتی مازیار و نادر از حمام بیرون رفتند نادر که از نئشگی می خواست پرواز کند خودش را داخل وان حمام رها کرد . احساس می کرد که ضربان قلبش به شدت بالا رفته و در عین حال احساس اضظرابی خفیف می کرد که سعی می کرد به آن فکر نکند . خاطرات گنگی از کودکی اش در ذهنش تکرار می شد . به علت بالا رفتن ضربان قلبش نفسهایش را عمیق و طولانی و صدا دار می کشید .
چشمش را بسته بود و گویی در پشت پلکانش صحنه نمایشی آراسته بودند . ننه بلقیس که چند سال پیش مرده بود را میدید . ننه بلقیس پیر زنی بود که در خانواده آنها نقش سرپرست آشپزخانه را به عهده داشت . در نبود مادرش ننه بلقیس او را چون نوه خودش بزرگ کرده بود و لـلـه او بود . ننه بلقیس در همان سالی که پدر بزرگ نادر به دنیا آمده بود در خانه پدر پدر بزرگ نادر به دنبا آمده بود و خانه زاد بود و در عین حال لــلــه پدر نادر هم بود . ننه بلغیس که چون کتاب تاریخیسخن گویی بود که هر شب برای نادر داستانهایی از زندگی اجدادش را تعریف می کرد . از کشته شدن نادر شاه به دست نزدیک ترین سردارانش در آن شب کذایی و حکومت شاهرخ شاه . بار ها و بار ها ابن داستانها را تعرف می کرد و با نفرت از آغا محمد خان قاجار که شاهرخ شاه را به قتل رسانده بود نام می برد .
دستان چروکیده اش را بر موهای پرپشت و خرمایی رنگ نادر می کشید و میگفت : « اینها فقط قصه برای خوابیدن تو نیست شازده ی خوشگلم ، اینها چیزیست که بر خاندان تو گذشته نازنینم » و با قربان صدقه های فراوان داستان را بار ها و بار ها برای نادر تکرار کرده بود ، اما نادر با اینکه کلمه کلمه تاریخ در وجودش حک شده بود اما باز هم با اشتیاق آن را از زبان ننه بلقیس می شنید .
« نادر شاه کبیر ، جد بزرگ تو ، مانند میخی بود که حیواناتی وحشی را به آن بسته بودند ، وقتی که نادر شاه توسط سرداران خیانتکارش به شهادت رسید گویی که این میخ از زمین بیرون کشیده شد و حیوانات وحشی بسیاری با کشته شدن نادر شاه از بند رها شدند . سر بی تاج جد بزرگت را از پیکر پاکش جدا کردند و به نزد خیانتکار بزرگ افشار بردند . این خیانتکار بزرگ که برادر زاده نادر شاه نیز بود ، علی قلی خان نام داشت .
چون سر نادرشاه را در پیش پای او انداختند او را گفتند : بر تو مبارک باد هلاک عمویت . »
نادر صدای ننه بلقیس را گویی در واقعیت می شنید و گویی در واقعیت نوازش دستش را در پی خاطرانی دور احساس می کرد . صدای با صلابت پیرزن در گوشش چرخ می خورد که : « علی قلی خان بعد از آن به کلات لشکر کشید تا گنج افسانه ای نادر شاه را به دست آورد . گنجی که با رشادتهای جد بزرگت بدست آمده بود .بعد از تسلیم شدن کلات و دریافت آن گنجینه افسانه ای او راه مشهد را در پیش گرفت و به محض ورود به نام خود خطبه خواند و خراج دو سال را بر مردم مشهد بخشید و از ستم های نادر سخن ها راند . سپس به رسم تمام پادشاهان سکه هایی به نام خود ضرب کرد که منقوش به شعری بود . شعری که دروغی بزرگ بود : گشت رایج به حکم لم یزلی ................. سکه سلطنت به نام علی ... سپس خود را عادل شاه نامید و تمام بازماندگان مستقیم نادر را به استثنای شاهرخ که مورد علاقه دختر علی قلی خائن بود ، به شکل وحشیانه ای به خاک و خون کشید و به شهادت رساند . »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر