۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه

زندگی زیر زمینی (قسمت دوم)

خلاصه داستان :

قسمت اول زندگی زیر زمینی

نادر که از خانواده ای اشرافی است از زندان مواد مخدر بعد از یک سال آزاد می شود و توسط دوستانش نوید و مازیار و کیارش مورد استقبال قرار میگیرد . تهمینه دوست دختر نادر در ملاقات کوتاهی به او می گوید که هر چه بین آنها بوده تمام شده و در حال ازدواج با پسر دیگری است . نادر تغییرات درونی اش را به صورت محسوسی احساس می کند . ادامه داستان :


دانه های درشت برف روی شیشه ماشین می نشست و ماشین در سکوتی مرگ آور حرکت می کرد . مازیار سکوت را شکست و گفت: « همین جاها نگه دار ، من پیاده میشم ». نادر به جای کیا با اخم جواب داد : « اینجا کجا ، ولنجک کجا ، خودت رو چس نکن ، تا دم خونه می رسونیمت » . مازیار از صندلی عقب خودش را جلو کشید و گونه و میان ابروی نادر را بوسید و گفت :« میخوام یکم پیاده روی کنم کینگی . جون جفتمون از 3 ماه پیش که این ماجرای تهمینه رو فهمیدم یک شب خواب آروم ندارم . ببخش اگه تند رفتم . گفتنی زیاده باید سر فرصت بشینم و شرایط جدید رو برات توضیح بدم » .

نادر دست مازیار را در دست گرفت و گفت : « مثلا چه گفتنی ؟ » نوید که پشت آریا نشسته بود و هدفونهای امی پی تیری پلیــرش را داخل گوشش فرو کرده بود به جای مازیار گفت : « مثلا اینکه آقا مازیار از جرگه مرغان بیرون آمده » نادر که هنوز اخمهایش باز نشده گفت : « یعنی که چی ؟ » نوید دوباره به جای مازیار جواب داد : « یعنی رویا از دست این روانی فرار کرد . اینم به نوعی از منجلاب ذلالت رهایی پیدا کرد .» کیا و نوید زدند زیر خنده . مازیار و نادر چشم در چشم هم دوخته بودند . نادر لباهای درشتش را جمع کرد و گفت : « آخه چرا ؟ » مازیار شانه هایش را بالا انداخت و تا خواست حرفی بزند نوید با خوشمزگی پرید وسط و گفت : « 40 درصد طلاقها در ایران به خاطر ارگاسم نشدن زنها به طلاق منتهی میشه » . مازیار با صدای خشمناک به نوید گفت : « برو از مادرت بپرس من خوب ارضاش می کنم یا نه » نادر گفت : « آقای شیر( نوید) بسه دیگه ، انقد مزه نریز » .

کیا ماشین را کنار اتوبان متوقف می کند . مازیار در ماشین را باز می کند . نادر هم از ماشین پیاده می شود و نادر و کیا هم به تبعیت او از ماشین پیاده می شوند . نادر در حالی که کف دستش را به کف دست مازیار می کوبد و دست همدیگر را در دست می گیرند می پرسد : « الان کجا زندگی میکنی ؟ خونه خودت هستی یا پیش مامان و بابا رفتی ؟ » مازیار افسرده جواب می دهد : « خونه خودم اما خونه از اثاث خالی شده ، همه جهیزیه اش رو جمع کرده و برده » . نادر میگوید : « طلاقش نمیدادی یکم بدوئه دنبالت و پله های دادگاه را بالا پایین بره تا خارش گاییـــ...ده شه» . نوید باز بی مقدمه می پرد وسط و می گوید: « ماز ماز من شب بیام پیش تو ؟ آخه منم تو خونه با ننه بابام دعوام شده ، اگه بخوای بهت اجاره جای خوابم رو هم میدم . » مازیار گفت : « بیا ، منم تنهام ، اما یه پتو و تشک بیشتر ندارم باید بیای شب بغل خودم بخوابی خوشگل پسر » نوید گفت : « عمرن کنار تو بخوابم » .

کیا پایش را روی گاز فشار داد و ماشین با سرعت را به حرکت درآمد . دانه های برف درشت تر شده بود . نادر چشمانش را بسته بود و به آهنگ اوشن گروه الوی که در ماشین پخش میشد گوش میداد . شرایط جدیدی که برایش پیش آمده بود را باید تحلیل می کرد . سال آخر تحصیل در رشته شیمی کاربردی را از دست داده بود .

یاد دوران دانشگاه برایش زنده شد . دانشگاهی که با مازیار و کیارش و نوید آنجا آشنا شده بود . یک اکیپ شلوغ کن و دخترباز که سرگرمی جز پارتی گرفتن و مست کردن نداشتند . بازی های کثیف پسرانه را به خوبی اجرا می کردند . همیشه دور و برشان دختران زیادی بود اما هیچ وقت خودشان را اسیر داشتن دوست دختر فابریک نمی کردند تا بالاخره نادر در یکی از مهمانی های هفتگی تهمینه را دیده بود و کم کم رابطه شان صمیمانه و صمیمانه تر شده بود . کم کم با سنگین شدن درس های دانشگاه برنامه های هفتگی به برنامه های ماهانه تبدیل شده بود و بجز تهمینه تمام دخترهای دیگر را از زندگی اش پس زده بود .

در طول مسیر دانشگاه مدام چپق هایشان را از گرس پر می کردند و نئشه وارد دانشگاه می شدند و با همان حال سر کلاس می رفتند . تازه قرص اکستاسی وارد بازار ایران شده بود . طبق معمول این دراگ تازه توسط جوان های بالای شهر نشین تهران مورد آزمایش قرار گرفت و سریال اکس پارتی در ایران بعد از دو سه سال در بین اقشار مختلف جامعه تا حدودی عمومیت پیدا کرد . بازی آغاز شده بود .

کیارش و مازیار دارو سازی می خواندند و گرایش نادر و نوید شیمی پلیمر بود اما در واقع تخصص اصلی مازیار و کیارش ساخت قرص اکستاسی و تخصص نادر علاوه بر ساخت قرص اکستاسی ، ساخت مواد منفجره بود . این چیزی نبود که آنها در دانشگاه یاد گرفته باشند اما سایتهای اینترنتی وجود داشت که هر اطلاعاتی اعم از فرمول و درصد ترکیب مواد را برای آنها مشخص می کرد . بعد از پیدا کردن فرمول پایه به پیشنهاد و تحقیق نادر دز مواد تشکیل دهنده قرصهایشان را زیاد و کم کرده بودند و به فرمول جدیدی دست یافته بودند که نام آن را سوپر اکس گذاشته بودند . این ماده مخدر جدید چه از لحاظ ماندگاری و مدت زمان نئشگی و چه از نظر تاثیرات روانگردانی اش چند ده برابر قوی تر از کوکائین و اکستاسی بود و در عین حال اثرات هر دو این مواد را نیز به همراه داشت .

نادر چشمانش را باز کرد . سنگینی نگاه کیارش را بر روی خودش احساس میکرد . بدون اینکه نگاهی به کیارش بکند گفت : « کیا ، چشمت به جاده باشه » . سیگاری از بسته سیگار روی داشبورد برداشت و با فندک ماشین روشن کرد . به خودش فکر کرد . به خودش که در خانواده ای به دنیا آمده بود که بر اساس شجره نامه ای که بر پوست آهو با آب طلا تحریر شده بود ، نسبشان به دختری از دختران شاهرخ ، پسر نابینا شده نادر شاه می رسید. چیزی که خودش به آن اعتقادی نداشت و یا به کلام دیگر برایش اهمیتی نداشت که سیصد چهارصد سال پیش جدی به نام نادر شاه داشته اند که دهلی را به خون کشیده بود و تاراج کرده بود و تمام سرکشان داخلی و خارجی را به خاک و خون کشیده بود .

اما این سد محکم پیشینه خانوادگی او را ناچار کرده بود که مانند تمام اسلاف پیشینش بر اساس اصول خاصی تربیت شود و از کودکی به هر شکل این تقدس خون جاری در رگهایش توسط لــــلـــه و پیشکار و کلفت و نوکر و پدر و اطرافیان به او یاد آوری میشد .

پدری سختگیر که جز فروختن املاک و چسباندش بر سر حقه وافور کار دیگری نداشت و البته در این بزمها همیشه مفت خوران و مگسانی دور شیرینی بودند که حضرت والا از دهانشان بیرون میامد و جیره و مواجب تملقی که می گفتند را می گرفتند . پدری که همیشه عبوس بود و از املاکی که در اوایل انقلاب از او مصادره شده بود به تلخی یاد می کرد و زیر لب می گفت : « اون مردک پفیوز قرمساق اگر خون شاهی در رگهاش بود که با این ذلت مملکت را دست آنارشیست ها نمی سپرد » و سبیلش را با خشم می جوید .

نادر به یاد می آورد که یکبار به علت اینکه با حاضر جوابی به پدرش گفته بود : « شما که خون شاهی در رگهایتان جاری است ، حتا نتوانستید زن خودتان ، مادر من را حفظ کنید ، حالا آن ننه مرده بی جربزه هم مملکتی را به باد فنا داده و جای گلایه نیست . در واقع هر دوی شما چیز هایی که متعلق به خود می دانستید را نتوانستید حفظ کنید . » به مدت یک ساعت توسط پیشکار به فلک بسته شده بود و کف پاهای نوجوانش از شدت ضربه تا چند روز تحمل راه رفتن نداشت .

نادر به مادرش فکر می کرد . مادری که تنها در عکسهای کودکی اش اثری از او می دید و جز خاطراتی محو و مبهم چیزی از او به یاد نداشت . به این فکر می کرد که چه بسیار زمانهایی بوده که در حسرت نوازش مادرانه ای که اشکهای تنهاییش را پاک کند در کنج اتاقش کز کرده بوده و به مادرش فکر می کرده .
به مادری که از سن شش سالگی رفتار های همسر سنتی اندیش و بد خلقش را تاب نیاورده بود و به ایتالیا رفته بود و با یک مرد ایتالیایی ازدواج کرده بود . یک نجار ایتالیایی که از نظر پدر این کار زن سابقش نشان از پست بودن خون او داشت .

نادر به کیا فکر کرد . کیا که مانند او از خانواده ای اشرافی و درباری بود که بعد از انقلاب زندگی پدر و مادرش به بن بست رسیده بود و از هم جدا شده بودند . کیا تنها کسی بود که می توانست او را بیشتر از نوید که خانواده ای معمولی و سالم داشت و همچنین مازیار که مادری همیشه بیمار ، اما خانواده ای مستحکم داشت درک کند .

بی مقدمه رو کرد به کیا و گفت : « می دونی کیا یه دفعه روز تولد تهمینه چیکار کردم ؟ » کیا پاسخی نداد انگار که برایش فرق ندارد که نادر برای تهمینه چکار کرده بود . نادر بیشتر از این منتظر جواب شدنیدن از نادر نشد و گفت : « با چند تا از بچه ها رفتیم کافی شاپ 79 ، یادته که حشیش و گرس رو با توتون پیپ قاطی می کردم و تو پیپ می کشیدم که ؟ » کیا متفکرانه گفت : « اوهوم » نادر ادامه داد : « می خواستم خیلی دیوانه بازی در بیارم . توی کافی شاپ پیپ را از توتون پر از حشیش و گرس پر کردم و روشن کردم ، به تهمینه هم دادم پک بزند ، نمی دانست که داخل پیپ حشیشه ، همه دوستاش هم که اونجا بودند مانند تهمینه از بچه های دانشگاه هنر بودند . هنوز چند پک بیشتر نزده بودیم که صاحب کافه که درویشی بود آمد جلو و گفت خواهش می کنم اون پیپت رو خاموش کن . فکرش رو بکن ، بچه های دانشگاه هنر هم که همه اینکاره . همه آمار قضیه رو گرفته بودند . اما تهمینه که از نئشگی داشت می مرد نفهمید که حشیش کشیده ایم . فقط شاکی شد که چرا صاحب کافه باهامون بد حرف زد . » مکثی کرد و ادامه داد : « اینو گفتم که بهت بگم چقدر این بچه ساده و آسون بود ، اما زمانه آدمها رو تغییر میده هر چند که احتمالا حق با اونه . من همه چیز رو باختم »

چشمانش دوباره از حسی دردناک پر شده بود . در حالی که صدایش از بغض می لرزید گفت : « کیا دلم برای مادرم تنگ شده ، اما هر کاری می کنم قیافش رو یادم نمیاد » . با گریه داد کشیده بود : « دلم برای مادرم تنگ شده کیا ، خوش به حالت ، با اینکه پدر مادرت از هم جدا شدن ، اما هر وقت بخوای میتونی هر دوتاشون رو ببینی . »

کیارش سر پل تجریش را مستقیم به سمت نیاوران گاز داد و جلوی هات چاکلت فروشی امید نگه داشت . از نادر پرسید : چی می خوری ؟ نادر گفت « هیچ » کیا اصرار کرد نادر گفت : « یه لیوان شکلات سفید داغ» . شیرینی و داغی شکلات روی زبانش جاری شد و از گلویش پایین رفت . کیا گفت : « خونه شما یه خبرهایی هست . پدرت یکی دو ماه بعد از زندان رفتن تو دوباره ازدواج کرده . شنیدم زیر اسم تو توی شجره نامه با آب طلا داده بنویسند وفات سال 1384 ، همون سالی که زندون افتادی .»

نادر با ناباوری گفت : « پدر ازدواج کرده ؟ با کی ؟ » کیا گفت : « با یک دختر 25 ساله شهرستانی . حالا به من جواب بده ، اگه جای پدرت بودی و پسری به این بکن دروئی و خوش قیافه ای داشتی میذاشتی که توی همون خونه ای که زن 25 سالش که از پسرش یکی دو سال هم کوچیکتره ، در کنار هم زندگی کنند ؟ معلومه که نه ؟ بابات حتما میخواد یک بچه جدید پس بندازه که جای تو مردک بنگی اکس باز ِ کوکائینی خلاف کار دیوانه رو بگیره . شنیدم که میخواد شدیدا از خانواده طردت کنه . »

نادر هات وایت چاکتش که چند قلپ بیشتر از آن نخورده بود را روی آسفالت خیابان انداخت و خودش را رها کرد و تکیه داد به صندلی . دستش را توی صورتش گرفت و آه بلندی کشید . کیا همیشه اطلاعات را خیلی خوب تحلیل می کرد . با توجه به شتاختی که او از پدرش داشت این حدس بسیار معقول و منطقی بود .

نادر گفت « یعنی از ارث هم محروم شدم ؟» و عصبی قهقه زد و در میان خنده و اشکی که از شدت خندیدن از چشمانش جاری بود به کیا گفت : « پس تکلیف این خون شاهنشاهی من چی میشه ؟» و دوباره قهقه زد . کیا بدون اینکه بخندد سری از تاسف تکان داد و گفت : « اون وقت باید یک فکر درست حسابی بکنیم . »

نادر احساس میکرد از زمانی که از زندان آزاد شده آماج ضربات مشت قرار گرفته . مشت های دخترانه اما سهمناک تهمینه و بعد ماجرای طلاق مازیار و رویا و حالا طرد شدن از خانواده بدترین حسن ختام این مبارزه یک روزه بود . به کیا گفت : « کیا خیلی خسته ام شاید تو فقط بفهمی . من تمام عمر تنهایی کشیدم اما انگار از الان به بعد قراره شرایط زندگی سخت تر بشه . اگه قراره هر اتفاقی بیوفته ترجیح میدم که زودتر بیوفته . طاقت منتظر موندن ندارم . اینکه بخوام فکر بکنم که چه اتفاقی میوفته طاقتم رو طاق میکنه . من رو تند برسون خونه . می خوام تکلیفم رو با باباهه یک سره کنم . . اما یادت باشه اگر این چیزهایی که گفتی درست باشه یه نقشه درست و حسابی دارم . یک نقشه خوب و عالی برای اینکه نامبر وان تهران بشیم . اگه قراره سیاه باشم دوست دارم سیاه ترین بشم . »

کیا گفت : « یا همه رو ، از جمله خودت رو ببخش و برگرد به زندگی عادی یا اینکه هیچکس رو نبخش و از همه خشمگین باش . خشم مثل بنزین ماشین عمل میکنه . وقتی میخوای بجنگی اینکه خشمگین و قهار باشی خیلی بیشتر به کارت میاد تا اینکه بخشنده ومهربان باشی . ما پشتت واسادیم مثل کوه ، مثل سد »

کیا ماشین را روبروی خانه بزرگ و اعیانی نادر نگه داشت . نادر دستش را به دست او کوبید و گفت احتمالا من هم شب میام خونه مازیار اینا ، تو هم بیا . » کیا در حالی که دست تکان میداد گفت باید یک سری به مامانم بزنم و لیست خریدش را براش ببرم . اما شب میام .

هیچ نظری موجود نیست: