۱۳۸۵ دی ۲۳, شنبه

زندگی زیر زمینی (قسمت اول)

سخن راوی :

این داستان به صورت قی البداهه نوشته می شود و از آنجایی زیاد هم حال و حوصله ادیت کردن و ویرایش آن را ندارم ممکن است در جاهایی از داستان با اشتباهات تایپی رو برو شوید که بر من ببخشید . در هر قسمت از این پستها آهنگ هیس را تغییر می دهم و در رابطه با فضای داستان ، آهنگی که فکر می کنم مناسب آن قسمت داستان است را جایگزین می کنم . با سپاس شما را به خواندن قسمت اول داستان دعوت می کنم .

مامور زندان حوالی ظهر یک روز زمستانی 21 بهمن اسمش را خواندند :
ــ نادر نادر افشاری ، بلند شو بیا اتاق نگهبانی .
ارشد بند از گوشه ی بند زندانیان قاچاق مواد مخدر با صدایی کلفت کرده پرسید :
ــ جناب سروان ، چه خبر شده .
نادر نادر افشاری بدون اینکه وسایلش را از گوشه سلول بردارد ، با افراد داخل سلول روبوسی میکرد . از پشت سر شنید که جناب سروان در جواب ارشد بند که دستش در دست نادر بود و صورتش را می بوسید گفت :
ــ با در خواست عفو وکیلش موافقت شده ، دیگه حبسش تمومه ، آزاد شده . زود باش دیگه نادر نادر افشاری من تا ظهر وقت ندارم که تو رو ترخیص کنم . یالا بابا .
نادر رو سلول داد زد :
ــ شماره موبایلم رو که دارین اگه کاری داشتین بهم تلفن بزنید .
و بعد رو کرد به سروان لاغر اندام و زل زد به چشمهای او و چشمانش را براق کرد و گفت :
ــ خیلی زرت و پرت می کنی . نکنه فک کردی ازین تو هیچ وقت بیرون نمیای نسناس ؟

وارد خیابان که شد نسیم سرد زمستانی صورتش را نوازش داد . از اینکه از زندان بیرون آمده بود خوشحال بود . نا خود آگاه لبخندی بر لبش نشست . از فکر اینکه باید با پدرش بعد از یک سال روبرو شود پشتش تیر کشید . اطراف را نگاه کرد .انتظار نداشت که پدرش به دنبالش آمده باشد اما از نیامدنش نیز جا خورده بود . آقای خدایی ، پیشکار پدر از دور او صدا کرد و دوان دوان به طرف او آمد .

نادر سر جایش ایستاد و به دویدن پیرمردی که نسل اندر نسل به عنوان خدمتگزار و پیشکار در خاندان آنها مشغول به کار بود خیره نگاه کرد . آقای خدایی با سری تاس و دماغی نوک تیز و قامتی بلند که نشان از تنومندی در ایام جوانی اش داشت ، دوان دوان خودش را به نادر رساند . نعظیم نا محسوسی کرد و گفت :
ــ سلام شازده . حضرت والا در منزل ورود شما را انتظار می کشند .
نادر با بی تفاوتی سری تکان داد و راه افتاد . دستگیره در ماشین را گرفت که باز کند و سوار شود که صدای بوق یک ماشین و فریادهایی که نام او را صدا می کردند او را از جایش پراند . مازیار و کیارش و نوید در ماشین کیارش نشسته بودند و سرشان را از پنجره کرده بودند بیرون و داد می کشیدند . نادر در ماشین را باز کرد و به آقای خدایی نیم نگاهی انداخت و گفت :
ــ به پدر بگویید من کمی دیر تر به منزل بر می گردم .
آقای خدایی تا خواست دهان باز کند که اعتراض کند نادر در ماشین را بست و به طرف ماشین کیارش دوید و با سرعت سوار ماشین کیارش شد . در میان جیغ و سوت دوستانش که در ماشین نشسته بودند صدای آقای خدایی که دنبال ماشین کیارش می دوید را می شنید که می گفت :
ــ نادر خان ، آقا خان منتظر شما هستند ... .

بعد از رو بوسی و سلام و احول پرسی با دوستانش رو کرد به مازیار و گفت :
ــ یه سیگاری بچاق بکشیم .
مازیار گفت :
ــ حشیش ندارم ، اصلا تو تهران تخم حشیش رو ملخ خورده انگار . اما گرس خوب دارم از اونها که سه تا پک می زنی سه ساعت قفل میکنی .
در حین اینکه این کلمات را بر لب میاورد دست کرد و از جیب بغلش یک چپق چوبی که کار دست بود را درآورد به طرف نادر دراز کرد . گفت بیا کینگی . کینگی اسمی بود که دوستان نادر او را با این نام صدا می کردند . این اسم از کلمه کینگ + ی تشکیل شده . کینگی چپق را از مازیار گرفت و گفت :
ــ ماز ماز ( اسم مخفف مازیار ) این چپقه پره ؟ و بی آنکه منتظر جواب ماز ماز باشد داخل حقه اش را نگاه کرد . چپق پر بود از توده سبز و قرمزی که سبزی اش بیشتر از قرمزی آن به چشم میامد . در حالی که چپق را با فندکی مازیار آتش کرده بود روشن می کرد به مازیار گفت : « موبایلت رو بده ببینم ».
مازیار موبایل را به طرف کینگی دراز کرد . کیا ( کیارش ) پرسید : «به بابات می خوای زنگ بزنی ؟» کینگی ( نادر) مختصر پاسخ گفت : «به تهمینه ». تلفن چند بار زنگ خورد و صدای دخترانه ای با تاخیر جواب داد :
ــ سلام مازیار جان
ــ سلام تی تی ( تهمینه ) ، منم ، نادر . یه ساعته که آزاد شدم . گوش کن ، گریه نکن . من واقعا متاسفم عزیزم ...

در حالی که حرف می زد چند پک محکم به چپق زد و چپق را به سمت کیارش که پشت فرمان نشسته بود و در اتوبان می راند دراز کرد . یک سال بود که مواد کانابیس دار مصرف نکرده بود . احساس می کرد که ضربان قلبش زیاد و زیاد تر میشود ، نمی دانست به خاطر حرف زدن با تهمینه بعد این یک مدت طولانی است یا به علت کشیدن علف ، در طول این یک سال که زندان بود دو بار بیشتر به تهمینه تلفن نکرده بود . دفعه اول تهمینه مثل همیشه گرم و پر حرارت بود و در طول حرف زدن سعی می کرد ناراحتی خودش را از نادر پنهان کند اما بار دوم که نادر از زندان به تهمینه تلفن زد تهمینه خیلی عصبی و سرد بود . در زمانی که داشتند سر مساله زندان رفتن نادر با هم جر و بحث می کردند مادر تهمینه تلفن را از اتاق دیگر برداشت و هر چه از دهانش درامد را به نادر گفت . با صدای جیغ جیغو فریاد کشید :« پات رو از زندگی دختر من بکش بیرون مرتیکه معتاد» . و بعد با خواهش و التماس تهمینه ، مادرش گوشی را قطع کرده بود . نادر از کوره در رفته بود و گفته بود : « این مادر ِ مادر جــــنـــ ...ده ی مادر جـــنـــ ... ده تر از من ِ تو دیگه داره من رو کفری میکنه» . تهمینه چند ثانیه ساکت شده بود و بعد گفته بود : «دیگه به من از زندان زنگ نزن . اینکارت هم من و هم خانوادم رو عصبی میکنه ». با گریه به نادر گفته بود : «من خیلی تحت فشارم نادر . من رو درک کن ». نادر هم گفته بود باشه و دیگه تلفن نزده بود .
احساس گرما می کرد . علف خوب و سنگینی که مازیار داخل چپق ریخته بود ، خون را داخل بدنش با سرعت بیشتری به گردش در میاورد ، تنش را گرم کرده بود و لب و زبان و گلویش را خشک کرده بود . صدای تهمینه که هنوز داشت گریه می کرد شنیده می شد . نادر گفت : «گریه نکن دیگه عروسک . منم گریه م میگیره به خدا . می خوای بشینم همینجا توی ماشین ، جلوی اینها دوساعت برات زار بزنم ؟ دلم برات تنگ شده . نمیتونم بگم که دلم برات تنگ شده چون دل تنگی فقط یک کلمه ست اما من الان حتا حسم رو هم نمی تونم بفهمم که بهت بگم . حالم خوب نیست . دل شوره داره ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشه ، فقط تو رو میخوام ببینم . میفهمی ؟ فقط دوست دارم توی چشمات نگاه کنم . خیلی تغییر کردم تهمینه . باید ببینمت . الان دارم میام دم در خونه شما ».
تهمینه دستپاچه پاسخ داد : «دم خونه ؟ نه نباید بیای» . تهمینه به خوبی می دانست که اگر سنگ هم از آسمان ببارد نادر خودش را دم در خانه آنها می رساند . نفس عمیقی کشید و گفت :« باشه ، بیا کافی شاپ تکسیم» .
کافی شاپ تکسیم تقریبا با خانه تهمینه 2 دقیقه فاصله داشت . نادر گفت:« باشه تا ده دقیقه دیگه خودم رو می رسونم» . رو کرد به کیارش و گفت : «کیا ! فقط بگاز »...

تهمینه قبل از رسیدن نادر رسیده بود و پشت یکی از صندلی ها نشسته بود . قبل از پیاده شدن نادر ، مازیار موبایلش را به او داد و گفت : «هر وقت حرفتون تموم شد به کیا تلفن بزن بیایم دنبالت کینگی ». نوید گفت : «به دلم بد افتاده» . نادر به چشمان سبز و درشت نوید که مثل چشم شیر بود نگاه کرد و گفت : «سق نزن آقای شیر ( نوید )» .

تهمینه وقتی نادر وارد کافه شد از جایش بلند نشد . نادر رو بروی تهمینه نشست و گقت :« تحویل نمیگیری» . از سردی نگاه تهمینه عرق سردی روی پیشانی اش نشست . تهمینه با صدایی که سعی می کرد سرحال و شاد نشان دهد پرسید :« زندان چه خبر بود ؟ خوش گذاشت دیگه خیلی خفن شدی ، حبس کشیده و هزار راه نرفته رو رفته شدی ». نادر صدایش را کلفت کرد و گفت : «زندون واسه مرد ِ آبجی و چشمکی زد» . نادر با لهجه لاتی ادامه داد گفت: « دیگه این تریپی با هم صوبت ( صحبت ) می کونیم ( می کنیم) دا ا ا ش» و خندید . تهمینه هم خندید . اما یک ثانیه بعد خنده را از روی لبانش جمع کرد . این دفعه عرق سرد ازپشت گردن نادر جاری شد و لیز خورد و پایین رفت . تهمینه گفت: « چرا چشمات قرمزه ؟» نادر گفت :« با بچه ها علف زدم» تهمینه سرش را عصبی تکان داد و گفت :« هنوز دست بر نداشتی ؟ تو همه چیز رو باختی ، یک سال از عمرت ، اعتماد پدر ت ، مدرک فوق لیسانس و تحصیل توی دانشگاهت رو ، همه چیز رو باختی »... دوباره مکثی کرد و گفت : «حتی منو ». نادر چشمانش از تعجب گرد شده بود و گفت : «ممکنه اعتماد پدر و دانشگاه رو باخته باشم اما تو رو ؟ تو رو واقعا باختم ؟» تهمینه سرش را به تائید تکان داد و سرش را پایین انداخت و فنجان قهوه اش را نگاه کرد . گارسون برای گرفتن سفارش سر میز آمده بود . نادر بدون اینکه چشم از صورت تهمینه بردارد . بدون نگاه کردن منو گفت : «یک هات چاکلت غلیظ و تلخ ».

سرش را پایین انداخت و صورتش را بین دو دست گرفت ، دلش می خواست گریه کند اما دوست نداشت جلوی تهمینه ضعیف به نظر برسد . مخصوصا حالا که شاید آخرین دیدار آنها بود . تهمینه مچ دو دست نادر را با دو دست گرفت و گفت :« روز اولی که دیدمت و شناختمت تا همین الان همیشه احساس می کردم با یک پادشاه زندگی می کنم ، با یک پادشاه عشق بازی می کنم ، با یک پادشاه می رقصم ، تو باید به همه ثابت کنی که همون پادشاهی . همونی که من عاشقش بودم ، همون پادشاه بی ناج و تخت »... نادر لبخندی عصبی زد و گفت :« یادته اولین بار با چه آهنگی با هم رقصیدیم ؟» تهمینه مات به چشمان درشت نادر که اشک در آن حلقه زده بود نگاه کرد ، نادر روی میز رینگ گرفت و خواند :« چه خوشگل ، چه خوشگل ، چه خوشگل شدی امشب »... برگشت و رو به صاحب کافه که آهنگ چهار فصل ویوالدی را چندی پیش گذاشته بود کرد و گفت :« ببخشید آهنگ چه خوشگل شدی اندی رو نداری ؟» صاحب کافه با تعجب به نادر گفت :« خیر قربان ، این آهنگ رو دوست ندارید ؟» نادر بلافاصله گفت :« چرا اتفاقا خیلی دوست دارم اما الان فصل پاییزشه انگار!!» صاحب کافه با حاضر جوابی گفت : «خیر قربان اواسط آهنگ هم هنوز نرسیده ، به نظر بنده حدودای تیر یا مرداد ِ آهنگ باید باشه !» نادر لبخندی زد و برگشت . صاحب کافه یک آلبوم جیپسی کینگ گذاشت .

تهمینه گفت :« آره یادمه ، تازه می خواستیم به همه بگیم که ما از هم خوشمون آمده ، مهمونی کی بود ؟» نادر گفت: « مهم نیست ، مهم اینه که هنوزم مثل اون شب خوشگلی » . نگاه نادر روی صورت تهمینه گردش کرد . صورت گونه دار تهمینه با چشمان سیاه و درشت و بینی تراشیده و زیبا ، تصویری مانند چهره مینیاتور های استاد فرشچیان را به ذهن متبادر می کرد .

گارسون هات چاکلت را روی میز گذاشت . تهمینه سیگاری روشن کرد و گفت : «من و تو بعد از این نباید همدیگرو ببینیم . دوست نداشتم من بهت این خبر رو بدم اما شاید بهتره از خودم بشنوی تا بقیه . من با علیرضا دوست شدم . یعنی چطور بگم ، من اون عاشق هم شدیم . چند ماه دیگه هم نامزد می کنیم ». نادر با تعجب داد کشید : «علیرضا ؟ اون که دوست پسر خواهر ناتنی تو بود . مرجان ! مرجان هیچی نگفت ؟» تهمینه گفت :« من و علیرضا با مرجان چند ماهه که قطع رابطه ایم . مرجان هم از این خونه رفته و خونه زن بابام زندگی میکنه ».

نادر سرش را بین دستانش گرفت و گفت : «باور نمی کنم . تو داری این حرفها رو می زنی که من بی خیال بشم . تو داری من رو بازی میدی ». تهمینه گفت : من دیگه تو رو دوست ندارم . وقتی نبودی چشمم توی خیابون روی پسرها زوم میشد . من نمی تونستم» ... نادر با تعجب پرید وسط حرفش و گفت : «زوم میشد ؟» تهمینه گفت:« ببین من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم . شاید یک سال دیگه شاید دو سال دیگه نمی دونم ، چند سال دیگه ، تو که می دونی اگر احساس کنم اشتباه کردم بر می گردم ». نادر قهقه بلندی زد و گفت :« آره . می دونم ».خنده اش را خورد و با قیافه جدی ادامه داد : «ما دوستی خوبی داشتیم . می دونم خیلی از موقعها خوب نبودم . می دونم که همیشه درست عمل نکردم . می دونم که گاهی خیلی اذیت شدی . اما دوست دارم بهت یه چیزی بگم ، من همیشه عاشق تو بودم . همیشه می خواستم شاد باشی . همیشه می خواستم پیشرفت کنی . همیشه می خواستم تو اون کسی باشی که .... » بغض حرفش را قطع کزد . تهمینه گفت: می دونم تو خیلی خوب بودی . تو معلم من توی زندگی بودی . من خیلی از تو یاد گرفتم . بهت که گفتم ، تو کینگی من بودی . همیشه به یادتم . همیشه هم میخوام ببینم به بالاترین قله های آرزوهات می رسی» . نادر دست تهمینه را در دست گرفت و بوسید . گفت :

ــ فکرکردم تو رو ببینم که یکمی روحیه ام بهتر بشه بعد برم سراغ پدر جان . تهمینه که چشمانش خیس شده بود دست نادر را فشار داد گفت : « الهی بمیرم . حالا باید بری خونه و شجره نامه خانوادگی رو بهت دوباره یاد آوری کنند ».

نادر تلفن زد به کیارش و کیارش گفت : «ما دم در زیر تیر چراغ توی ماشین منتظرتیم ». داستان تهمینه با بوسه ای به روی دستان او خاتمه یافته بود و نادر هنوز داخل ماشین ننشسته بود که اشکهایش بدون صدا روان شد . ماز ماز گفت :« ما می دونستیم اما نمی دونستیم چطور باید بهت بگیم ». نادر اشکهایش را پاک کرد و گفت : «کیا من رو برسون خونه ».

ماز ماز گفت :« فقط اگه لب تر کنی ، به محض اینکه اراده کنی میندازمش تو گونی و هر جا خواستی برات میاریمش ». هنوز حرف مازیار تمام نشده بود که نادر از صندلی جلو پرید روی مازیار و گلوی مازیار با دستان نیرومندش گرفت و عصبی و با فریاد گفت : «خار کســ.... ده انگار زبونت تو دهنت اضافیه ؟ آره ؟ دوست داری با همین دستام زبونت رو ببرم و بندازم جلوی سگم ؟!!» ... و زبان مازیار را که دهانش از شدت فشار دستان او باز مانده بود را با انگشت از دهانش بیرون کشید . نوید آنها را از هم جدا کرد .
نادر احساس میکرد تغییری عظیم در زندگی در حال شکل گرفتن است . چیزی که هیچگاه در زندان به آن فکر نمی کرد اما از وقتی که با تهمینه خداحافظی کرده بود احساس میگرد چیزی در سینه اش در حال سفت شدن است .

هیچ نظری موجود نیست: