همنفس ،
واژه ای در گذر از حنجره ام گم شده است
فکر این حجم سیاه ،
کــه از این شام سیه شوم ِ تباه ،
بر همه زیر و بـَــر ِ سلولت بنشسته
قلب من آزرده ،
بغض من بشکسته
شکل غم شکل عجـیـبـیـسـت برادر ،
دانی !
من ولی بی تابم ،
تا سحر،
تا خود روز دگر ،
و هر آن روز که در زندانی ،
که مبادا یک شب ،
آه ِ من
جای صدای ِ نفس ِ پاک ِ تو را پر کند و شهر چراغانی گرگان گردد
***
همنفس ،
واژه ای در گذر از حنجره ام گم شده است
من به خود می گویم
وای بر من و هر آن کس که گمان می دارد
، جان تو شیرین نیست
یا اگر شیرین است
نه به شیرینی جان خودشان
***
همنفس ،
واژه ای در گذر از حنجره ام یخ زده است،
که هوا سرد تر از بزدلی مردم ِ این سامان است
که نه فریاد
نه حتا سخنی
که نه حتا اشکی ، زمزمه ایی ،
بر لبی جاری نیست
***
همنفس ،
واژه ای در گذر از حنجره ام خشکیده
من به تو انـدیــشــم
و به تنهایی عاشق در حبس
و به اندوه زنت در وحشت
که از این پنجره های منحوس ،
خبر از بودن تو می گیرد و تنش می لرزد
و به خود می گویم
وای بر هر کس که گمان می دارد
عشق یک حادثه نیست
یا که یک حادثه ی تکراریست
***
همنفس ،
واژه ای در گذر از حنجره ام جا مانده
چند روز است مدام ،
که به خود ( نه به خود بلکه به تو ) می گویم
تن به پرواز نده ،
ما به تو محتاجیم
همنفس ،
خدا قوّت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر