۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

دوستان آموزشی

هر چه به پایان دوره آموزشی نزدیک تر می شویم روزها اگر چه آسانتر ، اما سخت تر می گذرد . آسانتر می گذرد چون آموزشها سبک شده و بدن به ورزشها و تمرینات عادت کرده و سختتر می گذرد چون از دوستانی که در طی این مدت پیدا کرده ام جدا خواهم شد . دوستانی که از اقصا نقاط ایران در طی این دوره پیدا کردم . با هم زندگی کردیم و لحظه های خوشی را در کنار هم گذراندیم . دوست دارم در این دو هفته باقی مانده از این دوستانی که نخواهند دانست در اینترنت نام و خاطره و یادشان ثبت می شود بنویسم .

علیرضا ایماب اسی

بچه مشهد است . از آن پسر های دوست داشتنی است . فوق لیسانس مکانیک از دانشگاه فردوسی مشهد دارد . زبان انگلیسی او خیلی خوب است . آن اوایل یک روز که در آسایشگاه در حال خواندن کتاب (زبان انگلیسی) یازده دقیقه پائلو کوئلو که اشکان برایم از هند فرستاده بودم دم تختم آمد و گفت : آریا جان بچه ها میگن که شما روزنامه نگار هستید ؟ بهش تعارف زدم که روی تخت بنشیند . از داخل کمد آجیل و بیسکوئیت و فلاکس چای را در آوردم و با هم برای اولین بار گرم گفتگو شدیم . من از خودم و کار هایم کمی گفتم و او از زندگی و کارهایی که می کند . می گفت گیتار می زند و این یکی دیگر از نقاط مشترک بینمان بود . بهم گفت اگر مشکلی در زبان داشتم به او بگویم . این فرصتی عالی برای من بود . با او و کامبیز که پیش از سربازی در دانشگاه علمی کاربردی زبان تدریس می کرده در زمانهایی که بیکار بودیم به خواندن انگلیسی می گذراندیم . خوشبختانه هر دو بیشتر از من می دانستند و من تنها از سواد این دو استفاده می کردم .

دیروز دو سه روز مرخصی داشتیم . قبل رفتن از آسایشگاه با تعدادی از بچه های شهرستان که به خانه و شهرشان نمی رفتند و در آسایشگاه می ماندند خداحافظی می کردم می گفتم که تشریف بیاورید منزل تا در خدمتتان باشم و پادگان نمانید . با هم میریم تهران گردی خوش میگذرد و از این حرفها که شاید آنها به حساب تعارف می گذاشتند و تشکر می کردند . علیرضا را دیدم که روی تختش خوابیده و کتاب می خواند . بهش گفتم علیرضا وسایلت را جمع کن . باید بیای پیش من . گفت نه نمیشه . گفتم بیا بابا بالاخره خونه ما یه گیتار شکسته پیدا میشه که با هم دلنگ و دولونگی کنیم . میریم با هم می گردیم . خیلی اصرار کردم . گفت به خاطر اینکه ارشد هنگ است نمی تواند از پادگان خارج شود . اما جواب جالبی هم در این حین داد .

گفت : قربونت برم یره ، اما دستی که ژ3 میگیره نمیتونه خوب گیتار بزنه .

خندیدم و گفتم راست میگی والا . انگشتهای من هم مث چوب خشک شده .