۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

شعری برای گروهان 110

گفته بودم که حمید که یکی از بچه های گروهان 110 است شاعر است و اهل خلخال . قول داده بودم شعر حمید را بنویسم . الوعده وفا این شعر بیتهای زیادی داشت که که من تعداد زیادی از آنها را حذف کردم . بیت هایی که با رنگ قرمز می نویسم پی نوشت داستانی در دل خود دارند که آن ماجراها را در پایان این شعر مینویسم . برای ثبت خاطرات دوران آموزشی ویاد هم دوره ایی هایم . از حمید که هیچ گاه اینجا را نخواهد خواند هم تشکر میکنم که اینکار دشوار را انجام داد و نام تک تک بچه ها یگان را در این شعر آورد و لطف زیادی در شعر به من داشت . در این شعر نام بچه ها را اندکی تغییر داده ام که زیاد تابلو نباشد و در ضمن وزن شعر به هم نخورد . نام بچه های یگان را با قرمز مینویسم و نام فرمانده یگان و افسران آموزش را با سبز تا کسی از ازدیاد نامها گیج نشود .

افسر آموزش عزیز سلام
...
چند بیتی به اقتضای کلام
***
گر که گاهی به طنز رو دارم
...
در حساب مزاح بگذارم
***
خواستیم یادگار بگذاریم
...
کمی از دوره را به یاد آریم
***
دوره ای پیش هم به سر کردیم
...
شام را صبح و شب سحر کردیم
***
ایست قسمت چو میکشد اصغر
...
کل پادگان می شود خبر ( پی نوشت 1)
***
نورعلی زاده نام او حامد
...
به صدای خوشش همه شاهد
***
یار دانشگه است و همشهری
...
آشنا هنجره به هر بحری
***
هم صمد اهل ذوق و استاد است
...
هنر خویش یاد ما دادست
(صمد اهل تبریز و مربی رقص آذری است و به بچه های یگان در وقت استراحت رقص یاد میداد )
***
یعقوب و شعر های ترکی او
...
لحن بی غل و غش و خاکی او
***
یار هم تختی ام احد صیفی
...
خوش بود گر صدای او شنوی
***
شیر علی پور یار اعلائی
...
غیر مسجد نبینشان جایی
***
دکتر خوش مرام سیاوش خان
...
لطف دارد به بچه های یگان
***
بهر بیمار نسخه می پیچد
...
مثل من از رژه نمی پیچد
***
شهرت ادغامی است و نام حسین
...
جدی و ساکت و قیافه خشن
***
وان حسین ( ابطحی )دگر که در مترو
...
همسفر بودیم و حرف شد از تلو
***
وقت ترمز تلو تلو خوردیم
...
آن تلو را به یاد آوردیم
***
عده ای هم ز ما جلو بودند
...
توی آغوش هم ولو بودند
***
مهدی ترکمانی و نوطاش
...
نجفی ، کله سری ، ای کاش
***
خواب چشمان بنده را نبرد
...
تا که این شعر را بسر ببرد
***
چونکه میدان تیر فردا هست
...
نصف شب من گشته نهست( نه هست )
( نهست به معنی غیبت در سربازی است که معادل سه روز اضافه خدمت است)
***
آری آری نهست از خوابم
...
اندکی مضطرب و بی تابم
***
البته نه به خاطر فردا
...
بلکه یک دغدغه ز دیگر جا
***
ز همان است که نخوابیدم
...
بگذریم بچه ها ، کجا بودم ؟
***
جز نگهبان و بنده و دیوار
...
کس ندارد دو دیده ی بیدار
***
باز گردیم بر سر مطلب
...
بچه های یگان به خواب و به شب
***
از اسامی بچه ها آنچه
...
مانده در یاد توی این مخچه
***
روی کاغذ میاورم تا بعد
...
یادگاری بماندم شاید
***
دوستانی که بچه تهرانند
...
در یگان فعل حال اینانند
***
مرتضی و وحید و علی و حسین
...
کاوه و مهرداد و آریا ، در ضمن
***
سالمی روی تخت همسایه
...
مثل یک تپه خفته در سایه
(سالمی یکی از بچه های تپل یگان بود و منظور از تپه اشاره به چاقی اوست )

***
گر که شوخی به جای می آرم
...
قصد و منظور خنده ای دارم
***
یار اسموک شده مرا کسری( کسرا)
...
نشود آگه این سخن کس را
smoke
***

کامبیز هم اهل داستان و هنر
...
بر زبان هم مسلط است به نظر
***
مهدی اندر ادب نمونه ماست
...
نیستم تعارفی و گویم راست
***
هم رضا ست شهرتش ملکی
...
کرده گویا سه شب نهست الکی
***
آریا تهم لقب بـُــود دافوس
...
اهل ورزش ، تکاور و خوش روس (ت)
(پینوشت2)
***
آریا می دهد به ما نرمش
...
چونکه دارد پی اچ دی در ورزش
***
در نبرد مانور می غرید
...
کف هر تیمسار می برید
***
از پیش پایان خدمتت تبریک
...
آریا ، ای نظامی شیک
***
هم محمد رضا علیزاده
...
در رژه اولین کس افتاده
***
هم سلامی که در یگان منشیست
...
می کند نام بچه ها را لیست
***
نام مسعود و شهرتش علوی
...
عاشق شعر و مطلب ادبی(ست)
***
هم ابوالفضل خالقی اهل هنر
...
نیچه را دوست دارد و باور
***
قافیه چونکه تنگ می آید
...
شعر گاهی جفنگ می آید
***
دوستان در ادامه مطلب
...
باقی شعر می گشایم لب
***
بچه هایی که اسمشان جا ماند
...
سعی دارم بیاورم در یاد
***
تا که سررشته سخن نرود
...
نام یاران ز یاد من نرود
***
هست انبار دار ما هنری
...
بچه بهبهان و ز عیب بری
***
گفت سرگرد ما به تولیدی
...
ماسکت افتاد ای پسر ،تو میمری
( در تمرین عکس العمل در برابر حمله شیمیایی ماسک از دست تولیدی افتاد و سرگرد از راه دور با بلند گو گفت : تولیدی تو مردی)
***
یک شبی هم که موش آمده بود
...
راستی یگان به هم زده بود
***
داد خرما به موش تولیدی
...
من بپرسیدمش چرا دادی
***
گفت دادم که موش مست شود
...
تا که از پست خویش نهست شود
***
مهرداد دوید از پی موش
...
ایست گفت و نگیرمت ای موش (پینوشت3 )
***
موش ترسید و رفت در سوراخ
...
بچه ها داد می زدند : ای آخ
***
رفت باید سراغ فرمانده
...
چه کنیم قانعی ، تو فرمان ده
***
تا شنید این حدیث محرابی
( محرابی یکی از افسران آموزش ما بود )
...
گفت که گربه ایست نام او کامبی
***
گویمش تا که در یگان آید
...
مادر موش گنده را گ...ا...ی...د
***
گر که شوخی به جای می آرم
...
قصد و منظور خنده ای دارم
***
الغرض ، تا ز ره رسید هومن

...
گفت حل نیست مشکلی بی من
( هومن افسر آموزش دیگر ما بود )
***
زد به موش زرنگ با ژ3
...
موش پاشیده شد چنان ماسه
***
کرد با ژ3 سوی موش آتش
...
آری این است قدرت ارتش
***
باقی دوستان که جا ماندند
...
در دلم بی گمان به جا ماندند
***
پلکهایم دگر شده سنگین
...
فتاد از دستم این قلم به زمین
***
نامه پایان رسید ای یاران
...
یادگاری ز من به این دوران
***
تا که در دست بچه ها ماند
...
یاد آرد چو شعر من خواند
***
این یگان با تمام خاطره ها
...
ماند از من اثر برای شما
***
گرچه نامش گذاشت باید معر
...
از سلیمی ست یادگار این شعر
***
بنده هستم سلیمی از خلخال
...
مخلص بچه های مشد و باحال


پی نوشت 1 ) ایست قسمت احترام به مقام مافوقی که به محوطه یگان وارد می شود است و به منظور آگاهی دیگر افراد یگان از حضور مقام مافوق است که توسط نگهبان با بلندترین صدا باید فریاد زده شود .

پینوشت 2 ) دافوس مخفف دوره فرماندهی و ستاد است که نظامیان در درجه سرگردی به بالا میتوانند آن را بگذرانند و یکی از دوره های مهم ارتش است . علت اینکه آریا دافوس روی من ماند این بود که یک روز استاد کلاس زندگی در شرایط دشوار سر کلاس نیامده بود و من به افسران آموزش گفتم که میتوانم این درس را تدریس کنم . برای بچه ها از زندگی در شرایط سخت و پیدا کردن پناهگاه و شرایط پناهگاه مناسب و شیوه های تهیه آب در جنگل و بیابان و دشت گفتم و مشخصات علفهای غیر سمی که میتوانند در این شرایط از آن تغذیه کنند را برای آنها تشریح کردم . سپس شیوه های مختلف تله گذاری برای شکار حیوانات را به آنها گفتم . بعد از این تدریس بچه ها لقب آریا دافوس را روی من گذاشتند که بی ارتباط به تیر اندازی خوب و جدیتم در یادگیری تمرینات و اجرای آنها نبود .
در ضمن از هفته اول بچه های یگان را من نرمش میدادم که حمید لطف داشته و گفته پی اچ دی در ورزش دارم که واقعیت این است که لیسانسش را هم ندارم . آنجایی هم که گفته در مانور نبرد می غرید مربوط به مانوری است که انجام دادیم و دشمن فرضی را شکست دادیم . من فرمانده یک دسته نه نفره بودم و در حین انجام مانور با فریاد های بلند خویش دوستان و افرادم را فرمان میدادم به طرزی که بعد از انجام مانور امیر سر تیپی که مانور ما را از تپه فرماندهی هدایت میکرد مرا به تپه فرماندهی فرا خواند و به من پیشنهاد افسر آموزش شدن داد که من در کمال ادب این پیشنهاد را رد کردم . در این مانور ، در نبرد با دشمن فرضی پای دو تا بچه ها از جمله حمید در سقوط از تپه ماهور ها پیچ خورد که با آمبولانس به بهداری صحرائی منتقل شدند! (هاها) با همه این تفاصیل باید اضافه کنم که حمید چون مرا دوست دارد به من خیلی بیشتر از حدی که لایقم بوده لطف داشته .

پینوشت3 ) یک شب موش در یگان آمده بود و مهرداد که قبلا گفته بودم هر صدایی را تقلید میکند با تقلید صدای فرمانده یگان دنبال موش کرده بود و داد میزد بدو موش .... نگیرمت ها ! ... داستان این نگیرمت این بود که روز قبل در هنگام تمرین و دویدن با اسلحه تعدادی از بچه ها خسته شده بودند و تقریبا راه میرفتند که فرمانده دنبالشان میدوید و فریاد میزد که نگیرمت ها ! اگه بگیرمت نگهبانی تنبیهی میخوری