۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

اکبر به گا رفت

در اردوگاه در سرمای طاقت فرسای شب تنها تا ساعت 9 شب در سرمای چند درجه زیر صفر اجازه استفاده از فانوس و چراغ نفتی علاءالدین قراضه ای که خیلی هم دود می کرد را داشتیم و آن تحفه های دود زا را شب از ما می گرفتند تا چادر های برزنتی 9 نفره تخمی تخیلی ارتش آتش نگیرد و ارتش خدایی نکرده ور شکست نشود . مافوق دستور داده بود که با خود فندک و وسیله آتش زا بگیریم تا بتوانیم در اردوگاه آن چراغ ها را روشن کنیم . اردوگاه 4 روزه پایان یافت و ما به پادگان بر گشتیم . دو روز بعد از بازگشت از تلو وقتی از مرخصی بر میگشتم دم در ورودی ، یک دژبان سرباز صفر دهاتی فندک ها را که یکی در جیب اور کوت و دیگری در داخل ساکم بود را پیدا کرد .

آنها را به من نشان داد و کله تکان داد که یعنی اینها در جیب تو چکار می کنند . من هم خیلی مودبانه و با آرامش توضیح دادم که اینها از اردوگاه تلو جا مانده و اگر میخواهد همین الان از پادگان می اندازم بیرون . دژبان که پسری حدودا از من 7 ...8 سال کوچکتر بود با بی ادبی محض گفت حرف نزن . دهنت رو هم سرویس می کنم . اینها باید بره بازرسی . از جدیتش خنده ام گرفت . گفتم نکن همچین قهرمان . گفت چرا نکنم ؟ شاید به خاطر این دو تا فندک تشویقی بگیرم من هم با لحنی مسخره گفتم پس بکن همچی .
گفت پاهایت را باز کن و پوتینت را در بیار . از برخورد زشت زننده اش خیلی شاکی شدم . دستش را با فشار روی تمام قسمتهای بدنم از روی شلوار می کشید و از این بدتر اینکه دو سه بار روی عضو شریف و باسنم دستش را عقب جلو کرد . با لحنی جاهل مآبانه گفتم می پاشه رو صورتت پسر جون ! و زیر لب گفتم یه چیزی بهش بگما . گفت چی بگی مثلا گفتم یه چیزی بگم که خوشت بیاد . در همین موقع که جر و بحث ما بالا گرفته بود و به دست به یقه شدن نزدیک می شد فرمانده دژبانها که یک ستوان دو دژبان بود جلو آمد و قضیه را فیصله داد .

یکی از فندک های من چراغ قوه کوچکی در انتهای خود داشت . روزی که بازرسی من را فرا خواند هیچ استرسی نداشتم . چون با فرمانده ام صحبت کرده بودم و او هم گفته بود به تخمت ! من هم دقیقا با حالت روحی که اسمش را به تخمم میتوانم بگذارم به سمت بازرسی رفتم . جانشین فرمانده بازرسی که از شانس من آنجا بود بعد از شنیدن توضیحات من یک برگه جلویم گذاشت که بنویسم چرا فندک به همراه داشتم . وقتی داشتم می نوشتم چرا فندک همراهم بوده ناگهان چشمم روی برگه دژبانی افتاد که در آن لیستی بود که در قسمت نام و نشان نام من بود و در قسمت دیگری نوشته شده بود یک عدد فندک .

عجیب بود ... از من دو فندک گرفته بودند و تنها نوشته بودند یک فندک . ناگهان فکر شومی به ذهنم رسید . چند صدم ثانیه با خودم کلنجار رفتم که کون دژبان جوان را پاره نکنم اما وقتی یاد لحن داهاتی و بی ادبی اش در گشتن من بعد از پیدا کردن فندک افتادم تصمیم خودم را گرفتم . سرم را از روی برگه بلند کردم و گفتم ببخشید جناب سرگرد اما از من دو تا فندک گرفته بودند نه یکی . اینجا نوشته یک عدد فندک . سرگرد چشمانش گرد شد و روی کاغی نوشت دو عدد فندک . تصمیم گرفتم تیر دوم و نهایی را هم بیندازم . گفتم جناب سرگرد در ضمن یکی از فندک های من چراغ قوه هم داشته . اون فندک رو تحویل دادند ؟ سرگرد با لحنی نا باورانه پرسید چراغ قوه داشته ؟ و بیدرنگ تلفن را برداشت و شماره ای چهار رقمی گرفت و دستور داد که دژبان بی ادب را با پس گردنی به آنجا ببرند . به من گفت که میتوانم بروم و مشکلی پیش نخواهد آمد اما برای دژبان بی تربیت اضافه خدمت و بازداشت خواهد نوشت .

وقتی از در بیرون آمدم در کمال بدجنسی در حال بشکن زدن بودم . آخه خیلی از برخورد زشت اون پسره ی داهایتی حرصی شده بودم . دوست داشتم با یک مشت پک و پوزش رو به هم بریزم
وقتی که به یگان آمدم اسم دژبان که اکبر بود و آن روز از روی اتیکت فرنچش خوانده بودم را زیر لب تکرار می کردم و می خواندم : اکبر به گا رفت .... فندک به گاا رفت ... دژبان به گا رفت .. آخ .. اکبر به گ .... (و دوباره تکرار) ...