۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

اولین تنبیه

در آسایشگاه بودم و بعد از ساعت چهار بعد از ظهر که آزاد باش می دهند و در اختیار خودمان هستیم . داشتم بین بچه های آسایشگاه شکلات تعارف می کردم . یکی از بچه های تهران پرسید :
ــ آریا چند تا خواهر برادرین ؟

من هم جواب دادم که ما سه تا برادر هستیم . من و آرش و اشکان و خواهر هم نداریم . گفت :
ــ پس خوار ک ... س ...ده هستی
اخمام رفت توی هم و بهش گفتم که من با کسی از این شوخی ها ندارم و خوشم نمیاد کسی بهم توهین کنه و خیلی دوستانه براش توضیح دادم که می دونم بین بعضی از آدمها از این شوخی ها وجود داره اما من با کسی از این شوخی ها ندارم و نمی خوام داشته باشم . بهش گفتم :
ــ مهندس جان حالا بر فرض که من خواهر نداشته باشم تو باید بهم بگی خوار فلان ؟
چیزی نگفت مشغول پخش کردن شکلات شدم که از پشت سر گفت :
ــ خوار فلان چه تیریپی هم ور میداره . فکر کرده چه خبره ...
من هم چون جلوی بچه های آسایشگاه بهش اخطار داده بودم ناچار بودم که باهاش برخورد کنم . یقه اش را گرفتم و چسباندم به دیوار و اول یک مشت توی دماغ و دهنش زدم و خونین شد و بعد در گوشش گفتم :
ــ بچه ... ن ... ی ، تو هنوز من رو نمیشناسی . یک کاری نکن که خرخرت رو بجوم . خر فهم شد ؟
از شانس گند من همین لحظه فرمانده گردان وارد آسایشگاه شد و همه ایست کشیدند و چیزی که جناب سروان دید صورت پر خون آن پسر بی ادب و یقه اش بو که در دست من بود . او را فرستاد بهداری برای درمان و من را جلوی یگان برد .

اول حدود 300 چهار صد تا بشین پاشو بهم داد و بعد 10 دور در فاصله ای به طول 500 متر مرا دواند و بعد دستور داد حدود صد متر را پا مرغی بروم و بعد همان فاصله را روی سنگ و خاک دستور داد غلط بخورم و برگردم . بعد دستور داد 10 دقیقه شنا بروم . وقتی حدودا یک ساعت و ربع از تنبیه من گذشت من که از حال داشتم می رفتم را صدا کرد و گفت ماجرا چی بوده . چرا دعوا کردی ؟
گفتم هیچی جناب سروان . گفت بهت میگم بگو مگر نه همین الان برگه زندانت رو می نویسم و می فرستمت بازداشتگاه تا 48 ساعت دیگر . گفتم چیزی نمی گم . ذستور داد برگه بازداشت برایم بیاورند تا من را بفرستد زندان . گفت در بازداشتگاه یک مشت زندانبان سرباز صفر هستند که با بدترین شکل باهات برخورد می کنند . چهل و هشت ساعت زیرت آب می اندازند و نمی گذارند که بخوابی و چهل هشت ساعت باید سرپا بمونی . اگر نگی ماجرا چی بوده همین الان برگه زندان رو پر میکنم . گفتم جناب سروان تا حالا آدم فروشی نکردم از این به بعد هم نمی کنم . گفت بچه کجایی گفتم تهران . خودش هم بچه تهران بود . گفت کجای تهران ؟ گفتم شمران گفت بار آخر بود در یگان درگیری ایجاد کردی . پا کوبیدم و گفتم اطاعت جناب .

الان هم که اینها را می نویسم از درد دارم میمیرم . پای راستم از ناحیه زانو تکان نمی خورد و قفل کرده . تمام تاندون های پایم کش آمده . به هر حال من هم اشتباه کردم و باید خودم را کنترل می کردم . اما جنای سروان فکر کنم بدش نیامد از برخورد من .