۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

جوانی

یک پیرمردی در دفتر هست که کارهای دم دستی را انجام میدهد
امروز یک آهی از ته دل کشید و گفت :
جوانی کجایی که اون موقع هم هیچ  گهی نبودیم .
 دلم براش سوخت چون الان هم هیچ گهی  نیست .

هیچ نظری موجود نیست: