یک پیرمردی در دفتر هست که کارهای دم دستی را انجام میدهد
امروز یک آهی از ته دل کشید و گفت :
جوانی کجایی که اون موقع هم هیچ گهی نبودیم .
دلم براش سوخت چون الان هم هیچ گهی نیست .
امروز یک آهی از ته دل کشید و گفت :
جوانی کجایی که اون موقع هم هیچ گهی نبودیم .
دلم براش سوخت چون الان هم هیچ گهی نیست .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر