۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

دلخوشی

تمام لحظه های خوبش که تمام شد دیگر هیچ لحظه خوشی نداشت که دلخوشش کند . کلاهش را در خیابانی دور افتاده در گوشه شهر اینترنت از سرش برداشت و بر زمین نشست و کلاهش را مقابل خودش گذاشت . یک تکه مقوا به کلاهش تکیه داد سرش را بلند کرد به صورت تمام رهگذران زل زد . روی آن با ماژیک قرمز نوشته بود : لطفا به من محتاج، لحظه های خوش بدهید .