۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

داستان شب

یکی بود یکی نبود ، زیر این سقف کبود غیر خدای مهربون هیچکی نبود ، یه روزی روزگاری توی یک شهر بزرگ یک دختری بود که یک مادر داشت و یک پدر ، دختره اسمش شیرین بود ، شیرین مامان باباش رو خیلی اذیت می کرد . مامان و باباش روزی صد بار بهش می گفتند : عزیزم ، قربونت برم ، انقدر ما رو اذیت نکن ، اما شیرین گوش نمی کرد که نمی کرد و باز هم مامان و باباش رو اذیت می کرد .

تا اینکه یه روز مامان و باباش رفته بودن سر کار و یک موش خیلی گنده اومد شیرین رو دزدید و برد به یک جنگل که خیلی از خونه شیرین دور بود ، شیرین به موش گنده گفت : چرا من رو آوردی اینجا ؟ من می خوام برم خونه خودمون ! اما موشه جواب داد : به خاطر اینکه تو خیلی مامان و بابات رو اذیت می کردی تو رو آوردم اینجا تا با بچه های من بازی کنی که حوصله اونها توی این جنگل سر نره و هم اینکه مامان و بابات رو اذیت نکنی دیگه . شیرین هر چی التماس کرد موش گنده اون رو به خونشون برنگردوند .

شیرین یاد اذیتهایی که مامان و باباش رو کرده بود افتاد و مثل ابر بهاری اشک می ریخت که یک دفعه یک پروانه قشنگ اومد جلوش و در یک چشم به هم زدن تبدیل شد به یک خانوم خوشگل . شیرین با هق هق پرسید تو کی هستی ؟ خانوم زیبا جواب داد : منم ! فرشته مهربون چرا گریه می کنی شیرین ؟ شیرین هم جواب داد : چون که من مامان و بابام رو اذیت کردم و موش گنده من رو برداشت و آورد اینجا توی این جنگل . فرشته مهربون گفت : میخوای برگردی خونتون پیش مامان و بابات ؟ شیرین با خوشحالی گفت : آره که میخوام . فرشته مهربون گفت : اگر تو رو برگردونم باید قول بدی که مامان و بابات رو اذیت نکنی . شیرین هم قول داد که دیگه مامان و باباش رو اذیت نکنه . بعدش فرشته مهربون یه اجیل مجیل لاترجیل کرد و شیرین رو برد خونه خودشون . شیرین خودش رو انداخت تو بغل مامانش و گفت : مامانی ببخشید که شما رو اذیت می کردم ، دیگه قول میدم که شما رو اذیت نکنم . مامانش هم بوسیدش و گفت : آفرین دختر خوب ، یادت باشه که دیگه مامان و بابات رو اذیت نکنی که موش گنده بیاد ببرتت توی جنگل ، شیرین هم قول داد که دیگه مامان باباش رو اذیت نکنه و از اون به بعد شیرین هیچ وقت مامان و باباش رو اذیت نکرد .
بالا اومدیم دوغ بود .پایین اومدیم ماست بود . قصه ما راست بود .