۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

وسواس

حاجی از اون بازاریهای دبش بود که همه جوره حرام می خورد و می خوابید و آخ هم نمی گفت . اما آدم به ظاهر معتقدی می آمد که تسبیح از دستش نمی افتاد . نماز و روزه فراموشش نمی شد و خرج دادن در شبهای محرم نزد همگان مثال زدنی بود . او هر حرامی را با دادن خمس و زکات مباح میکرد و همچنان بر ثروتش می افزود . دوست دوران کودکی حاجی که او را به نام موسیو می شناختند نیز از طریق رانت خواری به مال و منالی رسیده بود . روزی که حاجی میهمان موسیو بود حاجی بنا به یکی از اصول یازده گانه فروع دین که همانا امر به معروف باشد دوست دیرین خود را که سیگار برگش گوشه لبش می جنبید مورد خطاب قرار داد و گفت :
ــ موسیو ، این رو برای خودت میگم برای دنیا و آخرتت . خوبی خدا اینه که هم دنیا رو در نظر داره و هم آخرت رو ! بیا و خمس و زکات این مال و اموالت رو بده که آفتِ ضرر بی دینی به شاخ و برگ درخت مکنت و ثروتت نزنه و بخت و اقبالت رو تنگ نکنه و بلا رو از جونت دور بکنه . من خودم هر سال خمسش رو دادم و خدا صد برابرش رو بهم عوض داده . به همین نون و نمک .
موسیو سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و خندید . وقتی حاجی علت خنده او را با خشم خواستار شد جواب گفت :

ــ من و تو حکایت اون دو تا زنی هستیم که داشتن با هم حرف می زدند . این یکی از اون یکی پرسید شغلت چیه ؟ اون یکی جواب داد : والا من صبح از خونه میرم بیرون میام یه دوش می گیرم ، ظهر میرم از خونه بیرون میام یه دوش می گیرم ، بعد از ظهر از خونه میرم بیرون میام یه دوش می گیرم ، شب میرم از خونه بیرون میام یه دوش می گیرم ، نصفه شب از خونه میرم بیرون میام یه دوش می گیرم . شما چه کاره هستی ؟ این یکی زن ِ جواب داد : من هم مثل تو جنـ ده ام اما وسواس ندارم .