۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

از ساعت سه صبح که مامورها به پارتی ریخته بودند و بچه ها را گرفته بودند به حاج آقایی که می شناخت تلفن میزد که دوستانش را از بند برهاند و تا ساعت هشت صبح این تلفن زدن های مداوم ادامه داشت . حاج آقا تلفن را جواب نمی داد . فردای آن روز آشنای گردن کلفت تری پیدا کرد و از طریق او مشکل در عرض نیم ساعت بر طراف شد و دوستانش از بازداشتگاه آزاد شدند . حاج آقای اول چند ساعت بعد تلفن زد و سراسیمه پرسید که چه اتفاقی افتاده . یک لحظه فکر کرد . نمی خواست حالا که مشکل برطرف شده حاج آقا از ماجرا بویی ببرد . گفت :
ــ دیشب مجلس نذر و نیاز و دعایی بود که ذکر خیر شما شد و خیلی یادتان افتادیم تلفن زدیم حال و احوال و عرض ادبی کرده باشیم .
حاج آقا با لحنی متعجب گفت :
ــ آخه ساعت سه نصفه شب تا هشت صبح ؟!!