۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

مترسک

امروز این داستان را در حین کامپیوتر تکانی ( یک چیزی شبیه خانه تکانی که معمولا در اسفند انجام میدهم ) دیدم . یاد کسی افتادم که می گفت این داستانک خیلی غمگین است . فکر کنم قبلا در هیس گذاشته بودمش .

کلاغ بر روی شا نه مترسک نشست و گفت :
ــ سلام مترسک پیر
ــ سلام کلاغ کهن سال ، دیگر از من نمی ترسی ؟
کلاغ با صدایی گرفته گفت :
ــ نمی ترسیدم ، فقط باهات بازی می کردم .
مترسک گفت :
ــ از اینجا برو ، مگر نمی بینی گندمزار در آتش می سوزد ؟چندی دیگر آتش به اینجا خواهد رسید .
کلاغ هیچ نگفت و به گردن مترسک تکیه داد و خیره به آتشی که تمام گندمزار را در بر می گرفت نگاه کرد . آتش از تنها پای مترسک بالا می رفت و کت مندرسش را در خود فرو می برد . کلاغ هنوز آنجا نشسته بود .