۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

...9...



از اتوبوس که پیاده شدیم انتظار ساختمان هایی را داشتیم . هیچ کدام باور نمی کردیم در آن کویر پوشیده از برف باید شبها در چادر بخوابیم . اما واقعیت همین بود . ناحیه ای که ما قرار داشتیم از سمت غرب با فاصله ده پانزده کیلومتری با کوهستان مجاور بود و در شرق با کویر . به محض پیاده شدن ما را به خط کردند و فرمانده گفت هرکس یک همرزم برای خودش پیدا کند . توضیح داد که همرزم باید حدودا هم وزن و هم قد باشد زیرا در صورت مجروح شدن هر نفر همرزمش باید او را به دوش بکشد و حمل کند . همچنین در روز جشن خون هم اولین مبارزه هر کس با همرزمش است . پس همه چیز را در نظر بگیرید . همه ما مات مانده بودیم که جشن خون چه کوفتی است . اسم این یکی را نشنیده بودیم .
من و مانی که در تمام این دوره با یکدیگر یار و همدم شده بودیم فورا اسم یکدیگر را نوشتیم . مانی بچه تهران و مربی صخره نوردی بود . از من چند سانتی بلند تر ولی هم وزن بود . در پادگان من و مانی که دست بر قضا خوش زبان و پر انرژی بود به قول بچه های دیگر تهران پرچم بچه های تهران را بالا برده بودیم و مرکزیتی برای جمع شدن بچه های تهران بودیم و شبها روی تخت من و مانی ( من طبقه پایین و مانی طبقه بالای تخت بود ) بساط خنده و هرهر و کر کر و خوردن تنقلات جور بود . هر کس خاطره ای خنده دار تعریف می کرد یا اینکه موضوعی خاص را انتخاب می کردیم مانند: تا به حال شده فلان اتفاق برایتان پیش آید و همه جواب می دادند . مانی هم مانند من زندگی پر از ماجراجوئی داشت و بعضی از روزها از خاطرات صعود و سفر هایمان می گفتیم و بچه ها مجذوب این ماجراها بودند .
از ماجرای اصلی دور نشوم . چیز دیگری که ما را متعجب کرد چادر های دوازده نفره ای بود که باید می زدیم . پیش از آن فکر می کردیم که باید در چادر های دو نفره بخوابیم اما فهمیدیم هر یازده نفر در یک چادر دوازده متری . البته با احتساب لوازم جانبی مانند کوله پشتی نظامی و کیسه انفرادی و ... برای خوابیدن به هر کسی کمتر از یک متر مربع فضا می رسید که خیلی تنگ بود و در واقع در هم می چپیدیم که از لحاظ گرمائی کمی سرمای وحشتناک کویر را تعدیل می کرد . آن هم کویری که از نزدیکی کوهستان است و به علت تفاوت حرارت در روز و شب و بین دو ناحیه کوهستان و کویر باد ترسناکی از ناحیه غربی که کوهستان در آن سمت قرار داشت می وزید . شاید بدون اغراق سرعت باد هفتاد هشتاد کیلومتر بود . باید که مرا به یاد باد منجیل می انداخت . من و مانی هر دو هم عقیده بودیم که این باد به شدت بادی که در روز از دامنه دماوند به سمت قله می وزد نیست و همین تجربه مشترکمان در تحمل سختی های این مسیر کمکمان میکرد .
برای برپا کردن چادر اول من و مانی به اتفاق هم به بیابان رفتیم که پر از گون بود . گون های زیادی از زمین کندیم و در فضای داخل چادر روی برف و خاک و زمین یخ شده قرار دادیم تا عایقی باشد در برابر رطوبت کف روی گون ها را با زیر انداز های برزنتی که به هر سربازی یک عدد از آن داده می شود و در ابعاد یک در دو متر است را انداختیم . . روی آن را پلاستیکی از جنس پی وی سی که خودمان خریده بودیم را انداختم . روی آن پلاستیک را با پتو های بدون آرممان پر کردیم و روی آن را پتوهای آرم دار که آرم ارتش را بر خود دارند انداختیم . بیرون چادر را هم با پلاستیک پی وی سی پوشاندیم که در مواقعی که هوا بارانی و برفی شد عایقی داشته باشد و ضد آب بشود . سپس خاک آوردیم و دور تا دور پلاستیک و حاشیه های چادر را حدودا نیم متر بالا آردیم و خاک ریختیم تا چادر محکم شود و همه فشار روی میخها نباشد . . چادر ما یکی از محکمترین چادر ها بود . چند روز بعد که بارندگی ها شروع شد در کوهستان برف آمد و دمای هوا کاهش یافت اما دمای کویر گرمتر از آنجا بود و از سمت پشت چادر ( چادر راباید پشت به باد ساخت . ) چنان بادی به مدت سه روز شروع شد که همان شب اول دو سه تا چادر را بلند کرد و تعدادی از بچه ها مجبور شدند با نور چراغ قوه دوباره چادر بزنند .
شبها که هوا ابری بود هوا گرمتر بود و سوز کمتری داشت اما وای به شبهای بی ستاره و پر سوز کویر که دمای هوا به راحتی به پانزده شانزده درجه زیر صفر می رسید . مخصوصا که وسیله گرمائی ما که یک علائدین بود از ساعت 6 تا 9در اختیارمان بود و ساعت نه تمام علادین ها راجمع می کردند که چادری در خواب آتش نگیرد . البته منطقی بود زیرا برای خود ما هم جا نبود که بخوابیم .
سخت ترین کار دنیا بیدار شدن در ساعت سه صبح بود . بیدار شدن و بیرون آمدن از داخل کیسه خواب و از زیر پتو ها که گرم شده بود و رفتن در سرمای دم صبح کویر . صبح که بیدا میدشم رطوبت نفسهایمان روی دیواره داخلی چادر و سقف آن می نشست و یخ میزد و یخی به ضخامت کمتر از یک میلی متر که پوشش و عایقی برای چادر می شد . آنچنان هوا سرد بود که آب در قمقمه یخ می بست . ورزش صبحگاهی در سرما و تاریکی تجربه جالب و جدیدی بود . دوره های مختلفی را باید می گذراندیم به همین علت برنامه هایمان به شدت فشرده بود .دوره تکاور کوهستان و تکاور کویر ، زندگی در شرایط سخت . صخره نوردی و کوه پیمائی ، تیر اندازی با انواع جنگ افزار و ... تنها گوشه ای از این آموزشها بود .
چادر پشت به غرب و رو به مشرق بود . آسمان کویر و طلوع و غروب مناظر بی بدیل و زیبائی می ساخت که من از آن لذت بی اندازه ای بردم و یکی از منبع های انرژی گرفتن من بود . در طول این مدت سعی می کردیم که پر نشاط و شاد باشیم . همیشه سوژه ای برای خندیدن بود . از لهجهو نحوه حرف زدن اساتیدمان بگیر تا سوتی ها و اوسکول بازی بچه های دیگر گروهان صد نفره مان . به غیر از اینها شعر خواندن دسته جمعی هم یکی دیگر از راهکار های نفهمیدن سختی گذر زمان بود .
زندگی در شرایط سخت و نداشتن آب به مدت سه روز و سه روز تمام غذا هر روز یک سیب زمینی و یک تخم مرغ خام و یک عدد نان لواش بود .زمان کمی برای تهیه آتش و پختن آنها داشتیم بنابر این به نوعی آنها نیمه خام می خردیم و خوشبختانه مرغ خام خوردن را بی خیال شدند . مگر نه من یکی که از گشنگی می مردم .
حدودا چند نفری تلفات داشتیم که بیشتر به علت عفونت کلیه ها بود . انها را از کوهستان به سمت بیمارستان و سپس خانه هایشان روانه کردند . تمرینات صخره نوردی لذت بخش و خسته کننده بود . روز آخر هم هفتاد کیلومتر پیاده روی که حدودا نه ساعت طول کشید تمام بدنها را خسته و له کرد . چند روزی مرخصی دادند و من دو سه روز خانه هستم . در این مدت پستهای دیگری از این دوره سخت خواهم نوشت . فعلا فقط خواستم بگویم که برگشته ام ، خوبم و سالم هستم . فقط خیلی کوفته و از لحاظ بدنی خسته و بی انرژی ام اما روحآ شارژ هستم . اصولا اعتماد به نفس زندگی در شرایط سختم در حد تیم ملی بالا رفته . خوشحالم که این دوره را گذراندم و خوشحالترم که این دوره تمام شد .