۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

...16...

اصولا وقتی شرایط زندگی به جمعی از آدمها فشار بیاورد هر کس به نوعی در صدد از بین بردن بار فشار بر می آید . گویی هر کس آن چیزی که ذات واقعی اش هست را بروز میدهد . یکی سعی می کند بخندد و بخنداند ، کسی سعی می کند کمک کند و در خدمت جمع باشد ، یکی به دامان پرخاشجویی چنگ میزند و دیگری سر بر مهر و سجاده می گذارد و کسی آدم فروشی یا خایه مالی می کند . به جرات می توانم بگویم که وجود من و ده پانزده نفر کس خل تر از خودم باعث شده بود که بچه های گروهان ما از صبح ساعت سه و نیم که بیدار می شدند تا شب ساعت یازده که میخوابیدند هرهر.. کرکر کنند . اینروزها هر چه به آن خاطرات فکر می کنم می بینم که نقل کردن آنها و خواندنشان برای شما شاید زیاد خنده دار به نظر نرسد اما ما را در آن وضع از صمیم قلب می خنداند . از سخت بودن اوضاع دنبال بهانه ایی برای خندیدن بودیم . با اینکه شاید بی مزه باشد اما دوست دارم برای آنکه یک روز یادم نرود و این نوشته ها در هیس جمع شده باشد چند تایی از آنها را بنویسم .


غذا خوردن در شرایط سخت

یک سرهنگی آنجا بود که خیلی دیوانه بود ، از این رنجر های زمان جنگ بود که دهنش را که باز می کرد و از شرایط جنگ ایران و عراق و خاطراتش می گفت تمام ما را بهت زده می کرد . آدم خیلی خوبی بود اما موجی بود و معمولا خیلی کس شعر هم قاطی حرفهایش می گفت . یک بار در روزهای اول دوره ما اعتراض کردیم که چرا سالن غذا خوری نداریم و باید در برف و روی زمین یا در صورت خوش شانسی روی تختمان غذا بخوریم . سرهنگ هم خیلی جدی گفت :
ــ ما می خوایم از شما هارنولد (منظور سرهنگ آرنولد بود) بسازیم اما شما دست و پا می زنید و نمی گذارید ، انگار ما می خواهیم ترتیبتان را بدهیم . برای اینکه دیگر اعتراض نکنید از این به بعد کوماندوها باید روی درخت غذا بخورند .
دستور صادر شده بود . از روز بعد به مدت دو هفته ، هنگام غذا خوردن ما با یقلوی در حال بالا رفتن از در و دیوار بودیم . خیلی صحنه مسخره ای بود . هر کدام از ما روی در و دیوار و شاخه های درخت داشتیم می لرزیدیم و غذا می خوردیم .

قابل اعتماد
در زندگی در شرایط سخت و جنگ در کویر یکی از اساتید رزمی ما در آخر وقت کلاس پرسید : در این مدت که در شرایط سخت زندگی کردید چه چیزی یاد گرفتید ؟
یاد یک اس ام اس قدیمی افتادم و خیلی جدی بلند شدم و گفتم :
ــ یاد گرفتیم که باید تو زندگی مثل آفتابه قابل اعتماد باشیم تا مردم همه چیزشون رو بهمون نشون بدن ، استاد .
به خاطر این شیرین زبانی نزدیک به یک ساعت داشتم دور میله پرچم می دویدم و تنبیه میشدم .

شما چطور ؟
در هنگامی که آواز هایی که در دو پست قبلی نوشته ام را با هم می خواندیم یکی از بچه ها که ترک تبریز بود با لهجه غلیظ اشباع شده وسط آواز خواندن بقیه می گفت : این روزها همه تپش نگاه می کنند شما چطور ؟



برف روبی
ما در حال گذراندن دوره کد بودیم . دوره کد دوره تکمیلی آموزشهای افسران برای گرفتن درجه هایشان است . کد های مختلفی در ارتش وجود دارد مانند کد تکاوری ، کد زرهی ، کد مخابرات ، کد توپخانه و ... یادم است در روزهای اوایل دوره که برفهای وحشتناکی می بارید و قطع نمیشد کار ما بعد از نظافت شخصی و خوردن صبحانه روزی سه نوبت برف روبی و پاک کردن محوطه گروهان از برف بود . در این حین یکبار یک بازدید کننده از ستاد کل ارتش آمده بود در گروهان ما . وقتی از یکی از بچه ها که به شرایط سخت اعتراض داشت با طعنه پرسید :
ـــ چرا اعتراض می کنید ؟ هیچ می دانید که چه کدی دارید می بینید ؟
دوست اعتراض کننده ما با لهجه اصفهانی گفت :
ــ بله جناب سرهنگ کد برف روبی می بینیم
البته بنده خدا به خاطر این حاضر جوابی یک هفته اضافه خورد .




تخم کوئست

روزهای پایان دوره بود و بیکار بودیم . آموزشها تمام شده بود و حوصله هایمان سر رفته بود . یک دوستی در خدمت پیدا کرده بودم به اسم مازیار که نوشته بودم خیلی پر انرژی و شیطان بود . مازیار گیر داده بود که من می توانم تخم هر کس را از روی شلوار با یک حرکت جیک ثانیه ایی بگیرم . من هم طبق معمول یک برنامه تفریحی فی البداهه گذاشتم که از این قرار بود .

بچه ها باید می رفتند و یکی از بچه های گروهان را می آوردند و روی تخت من می نشاندند . مازیار بین تخت من و تخت روبرویی که آنجا هم دو سه نفری از بچه های اکیپ نشسته بودند نشسته بود و ادای چرت زدن در می آورد . بازی اینطور بود که محسن یکی از بچه های گروهان را می آورد به این بهانه که یک سوال می خواهیم ازت بکنیم و وقتی او را کنار من روی تخت می نشاند خودش هم کنار قربانی می نشست . من حرف را اینطور باز میکردم که : اصلا مهم نیست این سوال اما ما میخوایم بدونیم که اگر که تقسیمات ارتش دست خودت بود دوست داشتی کجا بیوفتی ؟ هر کس جوابی میداد . در این بین من به بهانه دیدن ساعت یا چیزی شبیه این مچ دست چپش را می گرفتم و محسن هم که آن طرف نشسته بود آن یکی مچ دستش را می گرفت . در همین موقع مازیار با یک حرکت تخم طرف را میگرفت و کمی فشار میداد و طرف از درد قرمز میشد . تازه بازی شروع می شد . اول باید قربانی در آن شرایط سوت میزد . بعد از سوت زدن بچه ها گیر میدادند که حالا با صدای حمیرا : تو قلبم تورو دارم رو بخون . وقتی این کارها را میکرد مازیار ول می کرد و طرف نفس راحتی می کشید . سپس من به او میگفتم که حالا برو یه نفر دیگه رو بیار . مثل گولد کوئست اما به جاش اسمش تخم کوئسته !

در این حین سید محمود نامی بود که هم خدمتی ما بود و از این تیریپ های قاری قرآن و معلم کلاس قرآن بود . وقتی من دیدم که او را دارند می آورند گفتم که بابا این یکی رو بیخیال شین . اما این احمق ها گیر داده بودند که حتما تخم سید محمود را هم بکشند . القصه تخم کشیدن همانا و داد و فریاد سید همانا . آنچنان کوبید تو صورت مازیار بدبخت که لب مازیار پاره شد . تا دو سه روز هم ما را می دید راهش را کج میکرد و باهامون حرف نمی زد .

یک نفر دیگر هم خیلی باحال بود . در حین بازی دیدیم ادموند ( یکی از بچه های گروهان که ارمنی بود ) دست یک سرباز گردن کلف دو متری سیبیل این هوا را گرفته و دارد با خودش می آورد طرف تخت . او هم از افسران دوره تکاور بود اما در گروهان ما نبود . خلاصه آن آقا سیبیلوئه نشست . ازش پرسیدم بچه کجایی ؟ با صدایی که گور بابای صدای شیر علی قصاب بود گفت بچه تهرونم داداش ... بچه نظام آباد ... با خودم گفتم : اوه اوه ... نظام آباد از محله های خلاف تهران است . گفتم به نظر میاد که بچه با جنبه ای باشی ... گفت آره داداش مخلصتم هستیم . دوباره پرسیدم یعنی انقدر جنبه داری که باهات شوخی کنیم و نگرخی ؟ گفت آره داداش راحت باش ... منم که خیالم راحت شد با خیال راحت مچ دستش را گرفتم و گفتم : ساعت نداری ؟ خوب ... پس با جنبه ای داداش ... این زیاد مهم نیست اما ما یه سوالی ازت داشتیم . اگه تقسیمات ارتش دست خودت بود دوست داشتی کجا بیوفتی و طرف تا خیلی جدی آمد جواب بدهد مازیار مثل انبر دستی تخم طرف را گرفت . بازی شروع شده بود حالا سوت بزن حالا حمیرا بخون !!!

امروز یکی از بچه ها که شهرستان افتاده تلفن زده بود که : آریا یادش به خیر یادته تخم کوئست برگذار کردین تخم همه رو کشیدین ؟ ....... آن روز دور تا دور تخت ما بچه ها جمع شده بودند و ریسه میرفتند . میدونم خیلی شوخی چیپ و بیکلاسی بوده اما در نظر بگیرید که حوصله مون سر رفته بود خوب !!