۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

...11...


آخرین روز تمرینات جنگ در کوهستان است که بعد از یک هفته تمرین فشرده در منطقه ای کوهستانی انجام داده ایم . با بلند ترین صدایی که از هنجره ام در می آید به صورت منقطع و نظامی فریاد می کشم : به نام خداوند بخشنده ی مهربان ، من تکاور ِ کوهستان ، آریا تهم ، آماده فرود با وسیله ی راپـل هستم امیر . امیر هنگامی که گفتم خداوند بخشنده مهربان دستش را به علامت احترام بالا آورد و بعد تمام شدن معرفی ام گفت : درود به شرفت .گفتم سپاس امیر و بدون اینکه ثانیه ای درنگ کنم از پرتگاهی که دیواره عمودی صاف با یک تاقچه طاقی فرو رفته داشت پایین پریدم . در اول حرکتم نیم متر پایین پریدم و پاهایم در چایی مناسب مستقر کردم . دستکش های صنعتی که دو دستم کرده بودم برای این بود که اصطکاک با طناب دستم را نسوزاند . هر چند که انقدر این دستکشها زمخت بود که با بدترین دستکش صخره نوردی و فرود دنیا هم قابل مقایسه نبود اما خوبی اش این بود که دست را محافظت می کرد .

امیر معادل تیمسار قدیم است البته هنوز اکثر ارتشی ها می گویند تیمسار . امروز آخرین روز تمرین جنگ در کوهستان است که علاوه بر دوره تکاور کویر به ما آـموزش می دهند . امیر برای بازدید اردوگاه جنگ در کوهستان به اردوگاه آمده و فرمانده صبح همان روز گفته بود که اگر از آموزشهایتان راضی باشند امکان دارد که چند روز زودتر اردوگاه را تعطیل کنند و فرداصبح ضد استقرار باشد و به خانه هایتان برگردید . این بهترین خبر برای ما بود . بین بچه ها قرار گذاشته بودیم که در هنگامی که امیر از هر قسمت کارگاه های کوهستان بازدید می کند کسانی که آماده تر هستند آن کارگاه را اجرا کنند که امیر هم نظر مساعدی نسبت به این اردو پیدا کند و هر چه زودتر از شر این جهنم سرد و برفی فرار کنیم .

کارگاه های کوهستان نوزده عدد بود که شامل خشک کن و دو طنابه و سه طنابه و راپل تعجیلی که آنها بهش راپل کماندوئی می گفتند و میمونی و سرسره مرگ و ... بود . افراد متبحر تر گروهان انتخاب شدند و راپل به من افتاد . من در مدت اردوگاه انقدر از راپل خوشم می آمد که روزی هفت هشت بار با آن فرود می کردم و باز مثل دیوانه ها از کوه بالا می رفتم و طناب راپل را از هشت که به کارابین سندلم( شورتک فرود ) وصل بود رد می کردم و دوباره مثل خوره ها اینکار را تکرار می کردم .نمی توانستم آنهایی که حتا برای یکبار هم اینکار را تجربه نمی کردند و با گفتن ترس از ارتفاع دارم از زیرش در می رفتند درک کنم . چطور می توانستند خودشان را از چنین لذتی محروم کنند .

مشت دست راستم که نقش آزاد کنند طناب آویزان بلندی که از بالا تا پایین پرتگاه بیست متری آویزان بود را بیشتر باز کردم و با ترمز کم و کنترلی دو سه متر فرود سریع داشتم . به تاقچه شیب منفی دار رسیده بودم . پاهایم را با زانوی راست و سیخ به دیواره گذاشتم و یک فشار به کف پایم دادم و طناب را دوباره از دست راست آزاد کردم و خودم را داخل تاقچه کردم و فرودم را ادامه دادم . فاصله ام با دیواره عمودی صخره کم شده بود . خواستم یک حرکت کنترلی انجام دهم و با فیگور عقرب پایین بیایم در روزهای قبل این حرکت را تمرین کرده بودم . کافی بود که فاصله دستانم را از هم زیاد کنم وسر و بالاتنه ام را رو به پایین بگیرم پاهایم را خیلی آرام به بالا جایی که سرم بود ببرم و سر و ته شوم و زانو هایم را خم کنم که حالت دم عقرب را بگیرد . اما یاد حرف مانی افتادم که گفت زیاد کس خل بازی و کوماندو بازی در نیار . شنیدم که این دوره قراره نیرو مخصوص از پادگان ما نیرو بگیره . ممکنه خودشیرین بازی در بیاری و از شانس گهت بیوفتی اونجا و دو سه ماه آموزش سخت دیگه هم ببینی کونت بیشتر از اینی که شد پاره بشه . .

با خودم گفتم آخه سری که درد نمی کنند را دستمال نمی بندند . همانطوری مثل آدم فرود کن تا تمام شه . تا پایین خیلی آرام فرود کردم پایین که رسیدم مربی ام از بالا اسمم را صدا زد و گفت بعد از ساعت کاری به اتاقش بروم . به مانی هم که با خشک کن فرود کرده بود این را گفته بودند . خشک کن سیم بکسل ضخیمی است که از یک سطح بلند به یک سطح پست تر بسته شده . با دستکش باید سیم بکسل را می گرفتیم و به بدنت یکی از فیگور هایی که آموزش داده بودند را می گرفتیم و فرود می کردیم . این از وسایل مورد علاقه من بود . مخصوصا وقتی ترمز که می کردیم ( یعنی سیم بکسل را محکم در مشت می گرفتیم ) به علت گیریس کاری سیم دود زیادی از دستکش و سیم بلند می شد . البته یک طناب حمایت با کارابین به سیم وصل بود دور کمر بسته بودند که برای مسائل ایمنی بود .

بعد از کلاس و بازدید وارد دفر کمک مربی که یک اتاقک با دیوار های ضخیم سیمانی بود شدیم . تنها تزئین اتاق یک پرچم ایران بود و یک پتوی آرم دار که به دیوار کوبیده شده بود . سروان به ما گفت سابقه کوهنوردی دارید ؟ مانی که مربی صخره بود و یک رزومه در حد تیم ملی داشت . بود . من هم گفتم بیشتر صعود های طبیعی داشتم اما در مورد صخره نوردی اطلاعات و تجربیاتی دارم . سرهنگ هم گفت اسمهایتان رااینجا بنویسید و شماره پرسنلیتان را مقابلش بنویسید .

سر رسیدش را برابرمان گذاشت . گفتم ببخشید جناب سروان ، به چه منظور؟ گفت برای کمیته آموزش تکاور ، البته کمی دیر شده و ممکن است امریه هایتان صادر شده باشد اما اگر بتوانیم شما را برای مربی گری در کوهستان اینجا نگه می داریم . من با صدای متعجب و ترسیده پرسیدم : اینجاااااا ؟ گفت : البته محل خدمتتان تهران است اما هر دو ، سه ماه بیست روز اینجا هستید . مرخصی های خوبی هم دارد .

این با اصول فکری من سازگاری نداشت چنین پیشنهادی را رد کنم . چنین کاری را دوست داشتم . حداقل می توانستم در هر دوره با پانصد ششصد جوان کشورم رو برو شوم چیزهایی که آموخته ام را در مورد کوهستان به آنها بیاموزم . اما بودن در چنان جائی هر دو ماه آن هم به مدت بیست روز واقعا سخت و نفس گیر بود . خودکار را دستم گرفتم اسمم را نوشتم اما شماره پرسنلی ام را یادم نبود فقط گردان و یگان خدمتیم را نوشتم . مانی هم نوشت . تا آخر همین هفته امریه هایمان را می گیریم . ممکن است شهرستان افتاده باشم شاید هم تهران شاید هم این جناب سروان امریه هیات آموزش تکاور را برایمان گرفته باشد . برایم هم دیگر فرقی نمی کند . هر جا افتاده باشم باید آن بپذریم . فقط برایم این مهم است که بتوانم درادامه خدمتم خدمت کنم و علافی ( الافی ؟ ) طی نکنم .