۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه

...3...

بابا عمل کرده بود . سه روز قبلتر از اینکه عملش کنند با مامان و عمو و زن عمویم به ملاقاتم آمدند و خبر را به من دادند . روز عمل دل توی دلم نبود . از طرفی امکان تلفن زدن هم نداشتم . فردای آن روز که از نگرانی در حد جنون رسیده بودم در کلاس نشسته بودم و جناب سرهنگ که یکی از اساتید ما هستند سر کلاس نیامده بود . کسی از ته کلاس آواز می خواند . یک آواز قدیمی که نمی دانم از کیست اما از کودکی پدر همیشه زیر لب زمزمه می کرد . شعرش اینطور بود :

امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
زیباترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق رویت باغچه هامونو صفا دادم
امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم
بعد از گسستن ها آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی
بعد از جداییها آن بی وفاییها
فردا تو میآیی
از خونه ما ناامیدیها سفر کرده
گویا دعاهای من خسته اثر کرده
من روز و شب را می شمارم تا رسد فردا
آن لحظه خوب در آغوشت کشیدنها
امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
زیباترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق رویت باغچه هامونو صفا دادم
امشب تا می شد گل توی گلدونهاجا دادم
بعد از گسستن ها آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی
بعد از جداییها آن بی وفاییها
فردا تو میآیی

اشک در چشمانم حلقه زده بود و دلم بی نهایت برای بابا تنگ شده بود . سرم را انداختم پایین و کمی به خودم فشار آوردم که بغضم چشمه اشک دلتنگی ام را جاری نکند . نگرانش بودم و فقط می خواستم ببینمش . از سر کلاس بلند شدم و کمی خودم را کنترل کردم تا خیسی چشمانم برطرف شود . رفتم پیش فرمانده و شرایطم را برایش توضیح دادم تقاضای مرخصی کوتاه مدت برای دیدن و عیادت پدرم را به او دادم . گفت حالت را درک می کنم . خودم هم در تمرینات دوره ی سه ماهه زندگی در شرایط سخت همین مشکل را داشتم و فرمانده ام نگذاشت مرخصی بروم . تمام مدت فکرم مشغول پدرم بود . گفتم حالا که میدانید چه وضعیت دردناکی دارم اجازه بدهید که فقط بروم و ببینمش . همین که نیم ساعت هم ببینمش برایم کافی است . کمی فکر کرد و برگه مرخصی را پر کرد . الان که پیش بابا هستم خیلی خوبم .