۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه

...2...

دم در پادگان با دوستان قرار گذاشته بودم و چند دقیقه قبل از ورود ایستادیم و سلام و احوال پرسی و روبوسی کردیم و بعد وارد پادگان شدیم . میدانستیم که دوره سختی در پیش داریم اما میزان سختی آن را نمی دانستیم . در منطقه ای کوهستانی و وحشی در پادگانی که در برف مدفون شده بود وارد شدیم . از سختی های این دوره جدید هر چه بنویسم کم است .

زمان خواب سه ساعت در شبانه روز است و گاهی دو بار از خواب بیدارمان می کنند و در میان برف و هوایی که سردی آن به منهای بیست درجه سانتیگراد هم میرسد با دمپایی و بدون جوراب ما را به خط می کنند و به قول خودشان عملیات روانی روی ما انجام میدهند . وضعیت گرمایش مزخرف است و هر گاه آب داخل آسایشگاه که در آن می خوابیم بر روی زمین می ریزد آب یخ می بندد . هر چه لباس داریم می پوشیم ، حتا دستکش و کلاه و زیر سه تا پتو میرویم اما باز هم میلرزیم سینه خیز رفتن در میان شصت هفتاد سانتی متر برف که تمام بدن را منجمد می کند یکی دیگر از تمرینات روزانه است .

وقتی اسلحه خویش را تحویل میگیریم فلز تفنگ به پوست و دستکش می چسبد و فوق العاده سوزاننده است . آموزش جنگ تن به تن که کاملا جدی و خشونت بار است هم یکی دیگر از تمرینهای ماست . از دیگر عملات روانی که روی ما انجام شد و گریه چند نفر را در آورد این بود که یک شب ساعت یک و نیم شب ما را خواب بیدار کردند و گفتند که فردا صبح مرخصی میروید . بچه ها همه دفترچه های مرخصی خود را دادند و از ذوق فرار از آن جهنم سفید نخوابیدند اما صبح وقتی همه تا دم در دژبانی رفتیم وخواستیم خارج شویم اعلام کردند که مرخصی در کار نیست و این تنها یک عملیات روانی بوده . تعدادی از بچه ها که متاهل بودند و یا زن و بچه داشتند گریه میکردند . امید بیرون رفتنشان به نا امیدی تبدیل شده بود .

تمام دستورات در فاصله یک وجبی گوش و با حداکثر صدایی که فرد دستور دهنده میتواند فریاد بکشد داده میشود . فریاد این لباس که تن شماست هنوز بوی خون می دهد هنوز در گوشم مانده است . تماسی با دنیای خارج نداریم . حتا تلفن هم نمی توانیم بزنیم . سخت ترین دوره زندگیم را می گذرانم اما میدانم که این هم روزی تمام میشود . کلاه کج شدن دردسر دارد و دشوار است . این را میدانم و پذیرفته ام . دو سه هفته دیگر برای جنگ در کوهستان و آموزشهای تکمیلی اعزام خواهیم شد به منطقه ای کوهستانی و اردوگاه مانند روزهای سخت تری هم در پیش است . در جنگ تن به تن به ما دستور داده اند تا وقتی که چند دست و پا نشکند ترخیص نخواهیم شد . لاف میزنند ... برای این است که جدی تر تمرین کنیم و ما با جدیت بیشتری تمرین می کنیم و فریاد ایران وطنم ...خاکش کفنم چیزی است که روزی بیش از صد بار تکرار می کنیم . امیدوارم که این روزهای سخت زودتر تمام شود . آدم کم طاقتی نیستم اما این تمرینات و مخصوصا عملیات روانی آن طاقت آدمی را طاق می کند .