۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

...1...

فقط من نیستم که به دوره تکاوری اعزام شدم . دوستان دیگر من از دوره آموزش هم در این دوره همراه هستند . با تک تک آنها تلفنی تماس گرفتم و سر یک ساعت مشخصی قرار گذاشتم که به اتفاق وارد پادگان شویم تا در یک گروهان باشیم . حمید می گفت :
ــ دافوس انقدر دافوس بازی از خوت در آوردی و جو حماسی به این تمرینها دادی که ماها رو هم جو گرفت و تیریپ کوماندو بازی دراوردیم و هممون افتادیم دوره تکاوری . دهنتو سرویس . دستی دستی زدی کونمون رو پاره کردی . من در حال ریسه رفتن : حمید اشکال نداره ، تکاور میشی ، دلاور میشی چتر بازی و جودو هم یاد میگیری . با کلی سلاح جدید هم تیر اندازی میکنی . باحال نیست جان من ؟ حمید : ... (به علت مسائل اخلاقی از ذکر کلمات حمید پوزش می طلبم )

یا مثلا به ابراهیم تلفن زدم . وکیل است و اهل لرستان . قبلا تماس گرفته بود و گفته بود که به منطقه مرزی پسوه واقع در نقطه صفر مرزی ایران و عراق اعزام شده . کلی کل کل برای تیر اندازی با هم داشتیم . بعد از کلی گپ زدن وقت خداحافظی بهش گفتم : راستی ابرام ، لب مرز بودی دشمن حمله کرد مرز رو نگه دار ما خودمون رو می رسونیم . گفت : عمرا داداش . همه شون رو خودم میکشم . چیزی برای شماها باقی نمی مونه .

به محمد رضا که بچه اصفهان است هم تلفن زدم . اویل دوره قبل پدرش را به تازگی از دست داده بود و در طول دوره همیشه افسرده بود . اندام و جثه ریز و لاغر او باعث شد که دلم برای تقسیم بدش و افتادنش به یگان تکاوری حسابی بسوزد . تخت بغلی ام بود و همیشه سعی میکردم هوایش را داشته باشم . دانشگاه صنعتی اصفهان درس خوانده بود . پسر خوب و مودبی بود . از آن خر خوان های دو نبش که مدام استرس دارند و بنده خدا از ترس بشمار سه گفتن افسران دوره قبل همیشه با لباس کامل و پوتین و فانوسقه میخوابید و اینکارش مرا در حد مرگ عصبی میکرد . بهش میگفتم که لعنتی حداکثرش اینه که داد میزنه بشمار سه حاضر باش و تو یک دقیقه دیر تر حاضر میشوی . چرا با این رخت و لباس و هیکل و هیبت میخوابی ؟
. خیلی عجیب بود که او را هم اینطور تقسیم کرده بودند . فکر کنم از دستشان در رفته بود . یادم می آید که در میدان مانع در یک استخر مانند به ارتفاع 2 متر و نیم انداخته بودنمان . فضا تنگ بود و صد نفر آدم مثل کنسرو بهم فشرده شده بودند . در همین وضعیت یک کپسول گاز دودزا به داخل استخر انداختند و دود تمام آنجا را فرا گرفت و فرمان دادند بشمار سه از استخر خارج شوید . من سریع خودم را بیرون کشیدم و به همراه چند نفر دیگر شروع به کمک کردن برای بیرون آوردن بقیه بچه ها کردیم . تا نوبت به محمد رضا رسید فرمانده دستور داد که کمک نکنیم تا خودشان بالا بیایند . یادم نمی رود که محمد رضا هر کاری میکرد نمی توانست بیرون بیاید . صحنه مضحک و در عین حال متاثر کننده ای بود . کپسول دود می کرد و محمد رضا فقط در استخر باقی مانده بود و در آن دود و دم سعی می کرد تا بیرون بیاید . آخر سر پیش فرمانده رفتم و خواهش کردم به خاطر شرایط روحی این بچه بگذارد من کمکش کنم . بالاخره با چشمان قرمز شده و سرفه های ممتد از داخل استخر بیرون آوردمش . یا سر میدان تیر با هر تیری که شلیک میشد این بچه انگار که برق دویست ولت بهش وصل کرده اند . از جا می پرید . یک تیر هم حتا از فاصله پنجاه متری در سیبل نزد . چون نفر بغل من بود میدیدم که چشمانش را بسته و فقط ماشه را می چکاند که خشاب خالی شود . این آدمهای اینطوری را باید معاف کنند به نظر من . واقعا توانایی اینکار را ندارند . خلاصه به محمد رضا هم تلفن زدم و ساعت قرار را گفتم . با بچه ها هم صحبت کرده بودم که محمد رضا هم درگروهان خودمان ببریم تا هوایش را در این دوره دشوار داشته باشیم .
خدا به خیر بگذراند برای این پسر .