۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

روزها گذشت و دوره آموزش رزم مقدماتی تمام شد . فردا روزی است که باید خودم را به پادگان آموزش تکاوری معرفی کنم . به خوبی با دشواری های این دوره جدید آشنا هستم اما سعی می کنم این دوره را با تمام سختی هایش دوست داشته باشم . گذراندن دوره چتر بازی چیزی بود که سالها آرزویش را داشتم اما هیچ گاه فرصت نشده بود که به این آرزو بپردازم . دوره های دفاع شخصی و جودو که ساعاتی از آموزش تکاوران را در بر می گیرد را هم دوست دارم و تجربه ای در آموختن و تمرین ورزشهای رزمی دارم بی شک در این دوره به دردم خواهد خورد . ورزش زیاد و نفس گیرش برای افزایش آمادگی جسمانی دوره تکاوری را هم به جان خریده ام . تنها مشکل سردی هواست و تمرینهای جنگ در کوهستان و زندگی در چادر بدون وسیله گرما زا که در این سرما باید انجام شود . اگر هوا سرد و برفی نبود از این تقسیم خیلی هم خوشحال بودم . دیشب یاد یکی از جمله های دون خوان افتادم که به کارلوس کاستاندا میگفت : تو علارقم میل باطنی ات چیزهایی می آموزی .

از تمرینها و دشواری های این مسیر در هنگام پیش آمدنش خواهم نوشت . یاد پادگان آموزشی ام و دوستان هم دوره ایم همواره برای من خاطره ای خوشایند و دوست داشتنی خواهد بود . خاطره هایی که در کنار هم رقم زدیم بی شک در ذهن و دفتر من ثبت شده و در یاد من خواهد ماند . روزهای آخر بازار یادگاری دادن ها و یادگاری نوشتن داغ بود . اکثر بچه ها دفتری در دست داشتند و دفتر ها در آسایشگاه تخت به تخت میگشت و بچه ها به یادگار صفحه ای را پر می کردند . من تنها نام بچه ها را در دفتر تلفنی نوشته بودم و بچه ها شماره تلفن و آدرس و ایی میلشان را در آن می نوشتند . حالا که آن دفتر را نگاه می کنم چهره و صدا و خاطرات بچه ها انگار که برایم جان میگیرد . چیزهایی شنیده ام که دقیقا مطمئن نیستم اما ممکن است که زیاد نتوانم هیس را آپ دیت کنم ولی سعی می کنم حداقل هفته ای یکبار دستی به سر و گوشش بکشم . هشت هفته که بیشتر نیست . این هم میگذرد .