امشب با چند تا از دوستان رفته بودم دم در خانه یکی از دوستان تا یک سری از عکسهای مهمانی قبل از خدمتم را به آنها بدهم . خیلی اصرار داشتند که عکسهایشان را داشته باشند . از طرفی اینترنت پر سرعت هم نداشتند و خواستند تا آنها را روی سی دی بریزم و برایشان ببرم . خلاصه ... عکسها را بردم بالا و دوستان دیگرم داخل ماشین منتظر ماندند . از آنها اصرار که بیا تو و از من انکار که بچه ها پایین منتظرند . همسر دوستم گیر سه پیچ داد که بیا تو یک نوشیدنی بخور و بعد برو . داخل خانه تا زمان ریخته شدن کاپوچینوی بانو من و دوستم گرم صحبت و خاطرات سربازی او و من شدیم . تا خوردن نوشیدنی داغ و خوشمزه ایی که خانم همسر درست کرده بود ما مشغول خنده و هره کره بودیم .
وقتی رفتم پایین کارد میزدی به دوستانم که داخل ماشین بودند خونشان در نمیامد . بهشان گفتم من که گفتم شما هم بیاید بالا . فلانی هم تعارف کرد که بیایید . خودتان نیامدید . دیدم در حال جبهه گرفتن برای جردادنم هستند . به آنها پیشنهاد آیس پک دادم و پس از چندی در حین خوردن گفتم : بالا رفتن امشب من حکایت آن بابایی است که می رود خانه دوستش برای انجام کاری . کارش که انجام می شود دوستش می گوید حالا یه چایی بخور بعد برو . طرف می گوید باشه و میخورد میخواهد بیاید دوستش می گوید حالا که هستی ناهار هم بمان بعد برو . ناهار را هم میخورد و آماده رفتن میشود دوستش میگوید حالا بیا یک دست تخته بزنیم بعد برو . تخته را میزنند میخواهد برود دوستش می گوید حالا که هستی بیا یه چرتی بزنیم بعد برو . چرت میزنند میخواهد بیاید اما دوستش می گوید حالا که هستی بیا یک لبی تر کنیم بعد برو . لبی تر می کنند و میخواهد برود دوستش می گوید حالا که مستی نشین پشت فرمون بیا یک شامی بخوریم و بعد برو . شام را می خورند ، می خواهد برود دوستش می گوید حالا که دیر وقت است شب بمان بعد برو . شب می ماند و صبح بیدار می شود و می خواهد بیاید بیرون که باز دوستش می گوید حالا صبحانه بخور بعد برو . اینبار جواب میدهد که : نه دیگه ... خیلی ممنون . خانوم بچه ها تو ماشین منتظرند .