۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

روزمره

امشب با چند تا از دوستان رفته بودم دم در خانه یکی از دوستان تا یک سری از عکسهای مهمانی قبل از خدمتم را به آنها بدهم . خیلی اصرار داشتند که عکسهایشان را داشته باشند . از طرفی اینترنت پر سرعت هم نداشتند و خواستند تا آنها را روی سی دی بریزم و برایشان ببرم . خلاصه ... عکسها را بردم بالا و دوستان دیگرم داخل ماشین منتظر ماندند . از آنها اصرار که بیا تو و از من انکار که بچه ها پایین منتظرند . همسر دوستم گیر سه پیچ داد که بیا تو یک نوشیدنی بخور و بعد برو . داخل خانه تا زمان ریخته شدن کاپوچینوی بانو من و دوستم گرم صحبت و خاطرات سربازی او و من شدیم . تا خوردن نوشیدنی داغ و خوشمزه ایی که خانم همسر درست کرده بود ما مشغول خنده و هره کره بودیم .

وقتی رفتم پایین کارد میزدی به دوستانم که داخل ماشین بودند خونشان در نمیامد . بهشان گفتم من که گفتم شما هم بیاید بالا . فلانی هم تعارف کرد که بیایید . خودتان نیامدید . دیدم در حال جبهه گرفتن برای جردادنم هستند . به آنها پیشنهاد آیس پک دادم و پس از چندی در حین خوردن گفتم : بالا رفتن امشب من حکایت آن بابایی است که می رود خانه دوستش برای انجام کاری . کارش که انجام می شود دوستش می گوید حالا یه چایی بخور بعد برو . طرف می گوید باشه و میخورد میخواهد بیاید دوستش می گوید حالا که هستی ناهار هم بمان بعد برو . ناهار را هم میخورد و آماده رفتن میشود دوستش میگوید حالا بیا یک دست تخته بزنیم بعد برو . تخته را میزنند میخواهد برود دوستش می گوید حالا که هستی بیا یه چرتی بزنیم بعد برو . چرت میزنند میخواهد بیاید اما دوستش می گوید حالا که هستی بیا یک لبی تر کنیم بعد برو . لبی تر می کنند و میخواهد برود دوستش می گوید حالا که مستی نشین پشت فرمون بیا یک شامی بخوریم و بعد برو . شام را می خورند ، می خواهد برود دوستش می گوید حالا که دیر وقت است شب بمان بعد برو . شب می ماند و صبح بیدار می شود و می خواهد بیاید بیرون که باز دوستش می گوید حالا صبحانه بخور بعد برو . اینبار جواب میدهد که : نه دیگه ... خیلی ممنون . خانوم بچه ها تو ماشین منتظرند .