با صدای بلند مرد جوانی که سرش را انداخته بود پایین و به طرف خروجی ایستگاه مترو می رفت را صدا کرد :
ــ آقای محترم ، آقای محترم
انگار نمی شنید . دوباره تکرار کرد . اینبار با صدایی بلند تر :
ــ آقای محترم ، با شما هستم .
مرد جوان برنگشت اما تقریبا تمام مردانی که در آن محدوده بودند برگشتند و صاحب صدا را نگاه کردند . عصبی شده بود اینبار بلند تر از قبل و با صدایی بلند تقریبا فریاد کشید :
ــ آقای محترم نمی شنوی ؟ با شما هستم !
اینبار علاوه بر مردها ، زنهایی که در ایستگاه مترو بودند هم برگشتند و او را نگاه کردند . از سنگینی نگاه آنها خسته شده بود . آدمهای زیادی بین او و آن آقای محترم بودند و نمی توانست با وجود این سد گوشتی خودش را به او برساند . زیر لب گفت :
ــ به درک که بر نمیگردی مرتیکه بی شخصیت عوضی . همه برگشتند الا همین الاغ . انگار تا حالا کسی بهش نگفته" آقای محترم" . کیف پول قهوه ای رنگی که هنگام پیاده شدن از واگن قطار مترو از جیب مرد جوان بر روی زمین افتاده بود و سنگین و پر و پیمان به نظر می رسید را در جیب عقبش گذاشت و چند متر جلوتر از کنار صاحب کیف گذشت .