زمان خلوت بودن نمایشگاه کتاب برای غرفه داران معمولن در میان روز است . رفتم دنبال نادر که گفته بودم در یک غذفه عربی اسلامی کار می کرد . نادر داشت با آخوندی حرف میزد . به طوری که نفهمد پشتش رفتم و صدای آخوند را شنیدم که از او می پرسید کتاب سیره نبوی را نداری . از پشت سر در گوشش گفتم آقا سیره اخوی را نداری ؟ نادر که خیلی هم خوش خنده است در حال چشم در چشم آخوند بود زد زیر خنده . آقای آخوند هم ناراحت شد و از ما دور شد .
با نادر از سالن بیرون رفتیم . نادر میگفت من نمی دانم چرا این مشتری های غرفه همه شان بوی بد می دهند از بوی بد دهان گرفته تا بوی بد بدن . بهش گفتم این ده روز رو طاقت بیار بعدش راحت میشی . در محوطه بیرون سالن یک وانت نیروس انتظامی را دیدیم که دختران بد حجاب را جمع می کرد و مثل گوسفند می انداختند پشت وانت . با نادر روی نیمکتی در فاصله 10 ...15 متری آنها نشستیم .
در این بین مامور نیروی انتظامی که ته لهجه ترکی هم داشت به دختری گیر داده بود . دختر هم که گویا ایرانی نبود به زبان عربی تند و تند حرف میزد اما گوش مامور نیروی انتظامی بدهکار این حرفها نبود . دختر را پشت وانت انداختند . اما دختر عرب دست از اعتراض به زبان عربی بر نمیداشت و مدام جیغ و داد میکرد .
با لهجه ترکی ادای مامور نیروی انتظامی را در آوردم و در دیالوگی ساختگی گفتم : جــنــد ه خانوم تو که اینقدر خوب قر آن بلدی چرا حجابت رو رعایت نمی کنی . دو تایی زدیم زیر خنده و قهقهه سر دادیم . تلخندمان که تمام شد به نادر گفتم آخه چرا پشت وانت سوار میکنند . اینها که این همه ون و مینی بوس دارند . نادر هم بدون مکث جواب داد :
ــ چون می خواهند تحقیرمان کنند .
با ناباوری پرسیدم : جدا می خواهند تحقیرمان کنند .
دو باره دوتایی زدیم زیر خنده و به سمت سالن راه افتادیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر