۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

هذیون






ذغال را که دست می گیرم یعنی دوست دارم چند ساعتی خلوت کنم .
بی خیال از آنچه که تو درباره ام می اندیشی .
مگر من که هستم که بخواهم از کنایه هایت دلگیر شوم ؟
من هم ابلهی چون تو . شاید کمی دیوانه تر .
یک ذغال و کاغذ پاره ای ...
یک دوربین و باغ هزار منظره ای ...
یک سگ و چند رفیق و ابزاری برای تراش چوب و سنگ
یک کیبورد برای تایپ
ویک ساز و خاطرات خوبم و هزاران تصویر
اینها تنها بود من از این دنیاست .
اگر ترا آرام می کند می توانی تمامش را از من بگیری .
به شرط آنکه از من بهتر با آنها رفاقت کنی .



هیچ نظری موجود نیست: