گفتم که شاه اسماعیل سوم صفوی از جوانمردی کریم خان زند و به واسطه نسبت دوری که با بانیان سلسله صفوی داشت در حالی که در دکانی در اصفهان قلم و کاغذ می فروخت ناگهان به پادشاهی برگزیده شد . این شاه جدید به مکتب رفته بود و سواد اندکی برای خواندن و نوشتن داشت اما این سواد به مقداری نبود که بتواند متون دیگر را بخواند و احتمالا نسبت به وظایف پادشاهی و رسم و رسومات مرسوم دربار اطلاعی بدست آورد. او فردی خشکه مذهب و به سختی در قید و بند خرافات بود . در نظر داشته باشید که دکان داری از بازار آن زمان اصفهان به شاهی رسیده و باید چیزهایی که از این به بعد در این پست می خوانید را با این حقیقت تطبیق دهید که زیاد وحشت نکنید . مردم عادی آن زمان مردمی کم اطلاع و شدیدن در بند خرافات گرفتار بودند . البته مردم اصفهان به واسطه سلطنت شاه سلطان حسین صفوی که نسبتا طولانی مدت نیز بود به شدت اسیر خرافات شده بودند .
نقبی میزنم به حمله افغانها به جد این شاه جدید که همان شاه سلطان حسین باشد . در دربار شاه سلطان حسین مسندی بود به نام جن گیر باشی که از نفوذی بسیار بالاتر از آنکه در ذهن من و شما بگنجد برخوردار بود . سلطان حسین می خواست با تکیه بر لشکر جنی که جن گیر باشی (که فردی به نام جعفر جنی بوده ) تدارک دیده بود و غیر خود جن گیر باشی گویا کسی آن را نمی دیده بر افغانها غلبه کند . پالتیک رو حال کردین ؟ البته عجیب این است که این سلطان اعظم چطور نمی هراسید که جن گیر باشی یک روز با لشکر جن هایش بر علیه او کودتا کند و تاج و تخت را بدست آورد .
بر گردیم به دربار شاه اسماعیل سوم صفوی که کم کم پادشاهی به زیر دندانهای زرد و کثافت گرفته اش مزه کرده بود . از آنجایی که او با رسوم سلطنت کاملا بیگانه بود خیلی زود بی اطلاعی و قشری گری در دربار سایه افکن شد و شاهزادگان اصیل نیز به پیروی از شاه جدید سعی می کردند مانند او رفتار کنند و به همین علت بازار ریا و فریبکاری از خیلی از زمانهای دیگر تاریخ گرمتر بوده است .
در اولین حکمی که این شاه تازه صادر کرد تمامی کسانی که زمانی به او بدی کرده بودند را کت بسته دستگیر کردند و آن مردمان عادی را به پیشگاه شاه عادل آوردند و او با یاد اوری آن دلخوریهایش عده ای را زندان و عده ای را شلاق زد و داغ کرد و عده ای هم بودند که از نعمت بینایی و یا زندگی محروم شدند . هنگامی که از انتقام گرفتن از آنها فارغ شد اولین حکم عمومی اش را صادر کرد و در حرکتی که بی شباهت به جدا سازی جنسی در اماکن عمومی یا بسته شدن مغازه ها در ساعت 12 شب( در حال حاضر ) نیست دستور داد که تمام قهوه خانه ها را در اصفهان تعطیل کنند . حالا اینکه چرا به عنوان اولین حکم چنین شکر خورد اشاید این بود که قهوه خانه ها را مکانی می دانست که مردم را از یاد خدا جدا می کند ، اما به نظر من این علتی عمیقتر داشت . شاید یک عقده( مثلنی) در کودکی که در یکی از این قهوه خانه گیر یک آدم سیبیل کلفت افتاده باشد و احیانا هتکی از حرمت ماتحتش دریده شده باشد که اینچنین عجول در اولین حکم عمومی فرمان داد قهوه خانه ها را تعطیل کنند .
این حکم مرا به یاد دستور آغا محمد خان برای اخذ مالیات از کسانی که ریش دارند می اندازد . خود خواجه که ریش نداشت چشم نداشت که ریش و پشمی به دیگر مردان ببیند 6 گونه مالیات تعیین کرد که ریش دار ها پرداخت کنند که ارزانترین آن به نام ریش روستایی و مختص روستاییان بوده و گرانترین آن ریش درباری ... البته عواقب این مالیات داشت به شورش مردم منجر می شد که آغا محمد خان آن را لغو کرد . می بینید این مردم برای ناموس و جان و مال خود شورش نمی کردند اما برای یک وجب ریش سر به طغیان گذاشتند .
خیلی پرت می شوم در دالانهای پر پیچ و خم تاریخ پس سعی می کنم تمام تمرکزم را برای تمام کردن داستان شاه اسماعیل سوم صفوی اوسکول خودمان خرج کنم .
حکم دیگر شاه اسماعیل سوم که شباهتی عجیب به ممنوعیت آزادی های فردی در عصر حاضر دارد این بود :
به بعد کسی حق ندارد جمعه کنار زاینده رود برود و تفریح کند . گمان دارم که این حکم برای حمایت از برگزاری نمازدشمن شکن جمعه و ضد استکباری آن زمان بوده و شاه چنین گمان می کرده که رفتن کنار زاینده رود در جمعه ها باعث خلوت بودن صفوف و گشاد گشاد ایستادن نمازگزاران می شود .
در حکم دیگری اعلام کرد هنگام غروب تمام مغازه ها باید بسته شوند و مردم به اماکن مذهبی بروند و انقدر نماز بخوانند که بالاخره دیانت تقویت شود ! این همان اتفاقی است که در حال حاضر در ایران می افتند و تمام اصناف فقط تا ساعت 12 فرصت کاسبی کردن دارند .
او همچنین مردم را مجبور می کرد که در روزهای خاصی از هفته سر های خود را بتراشند و هر کس ریش را می تراشید به چوب خوردن محکوم میشد . با این کار سلمانی ها سه روز هفته مجاز به کار نبودند و حسابی کار و بارشان کساد شده بود . شما را به خدا اینها برایتان آشنا نیست ؟ این اتفاقات در حال حاضر هم می افتد اینکه حکومت بخواهد قیافه مردم را تعین کند ... مانند طراحی لباس ملی ...
اما ماجرایی جالب توجه که تلخندی بر لبهایتان خواهد نشاند این است . در آذر بایجان آن زمان یکی از افسران افغانی نادر شاه که فرمانده پادگان ارومیه( اور ــ میه ) بود بعد از مرگ نادر آذربایجان را تصاحب کرده بود و ادعای شاهی ایران را داشت و به نام خود سکه زده بود و خطبه خوانده بود . نام این مرد افغان آزاد خان افغان بوده و هنگامی که شنید در اصفهان شاه اسماعیل سوم صفوی بر تخت سلطنت نشسته ناگهان ویار گرفت که مانند سی سال قبل که محمود افغان اصفهان را غارت کرده بود و صفویان را به فاک فنا داده بود ، او نیز لیفش را به تن اصفهانی ها بمالاند که زیاد پر رو نشوند .
سی سال قبل آن محمود افغان آنچنان کاری با اصفهان کرده بود که وقتی خبر نزدیک شدن دوباره سپاه افغان به اصفهان رسید تمام کسبه و علما کار و کاسبی را تعطیل کردند و به محضر شاه عزیمت کردند تا از وی بخواهند که شهر را بلا دفاع اعلام کند تا شهر دچار قحطی و محاصره نشود . هنگامی که به قصر رسیدند در حیاط قصر با منظره ای باور نکردنی رو برو شدند . شاه اسمال سوم در حال که تمامی درباریان مانند خودش سیاه پوشیده دور حوض بزرگ حیاط قصر می چرخیدند و بر سینه می زدند و نوحه وار می خواندند :
الوداع ای تاج و تخت کیان
الوداع ای سرزمین پادشاهان
الوداع ای اصفهان نصف جهان
الوداع ... الوداع
واقعا در اینجای فیلم آدم دوست دارد بشاشد به مقام شامخ آن پادشاه دادگستر و خوش اندیشه . به جای انکه سپاهی فراهم اورد برای سلطنت خودش نوحه می خواند و سینه می زند ؟ واقعا باور نکردنیست اما باید باور کرد . این حقیقت تلخ بخشی از تاریخ کشورمان است . به نظر من که روزهای تلخ تاریخ ما کم از شیرینی هایش که ندارد هیچ بلکه خیلی هم زیاد دارد ... بگذریم ...
البته او از این حمله افغانها جان سالم به سر برد و با تقدیم تاج و تخت و سلطنت به آزاد خان افغان جان خودش را نجات داد . و بعد ها همین آزاد خان به دست کریم خان کشته شد و ماجرا فیصله یافت ... در مورد مرگ این شرزه شیر دمان ، این یکـّــۀ زمان ، شاه اسمال حکایتهاست ... کسانی گویند که کریم خان وقتی دید که این مردک چقدر آدم اسهال ترکمونی است او را کشت و عده ای نیز می گویند دهی را به او داد و سلطنتش را در محدوده آن ده تعیین کرد اما در نهایت شر او از سر مردم ایران کم شد تا بعد از کریم خان شری به نام آغا محمد خان و بلای سلسله قاجار که خود را ایرانی هم نمی دانستند آغاز گردد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر