بعد از 48 ساعت آخر هفته که خواب نداشتیم و گیتار را زمین نگذاشته بودیم ساعت 7 صبح امروز خوابیدم . زنگ زدن تلفن در این مواقع از فحش خوار و مادر هم بدتر است . مخصوصا که تازه چشمم گرم شده بود . نمی دونم گفتم هوم یا الو یا چی؟ !! اما صدای زنانه ای از آن طرف خط گفت آریا ؟!!! هنوز خوابی ؟ گوشی را زیر پتو بردم که نور چشمم را نزند ،
گفتم اوهوم ، ... شما ؟
گفت : منم سارا ، اولین دوست دخترت در زندگی نکبت بارت ... !
اوپس ! سارا ... تازه یادم آمد ... اون واقعا سارا بود ... اولین دوست دختر زندگی نکبت بار من !
گفتم : چطوری بچه ؟ کجاهایی ؟ مامان اینا چطورن ؟
گفت یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه ... من عروسی کردم !!!
گفتم خدا وکیلی تو رو با سنبه تو کون خر هم نمی شد فرو کرد ! خودت رو تو کون کدوم ابلهی جا کردی ؟ شوهر بدبختت کیه که گوشاش تا این حد دراز شده ؟
گفت : خفه شو ، خوبه والا ... یادت نیست که از کونم هم میخوردی ؟ گفتم : تو از نوجوانی همیشه آرزوهات رو در قالب خاطراتت تصور میکردی ، نگفتی کی این جام زهر رو نوشیده ؟
گفت : بهنام ، همون دوست پسر آخریم که فیزیو تراپ بود ، یادته ؟
گفتم همون دراز عینکیه که میچلوندیش یه حلب بنگ ازش در میامد ؟
می خنده و میگه : آره همون . یه کاغذ بیار آدرسم رو بنویس بعدشم بلند شو مثل آقاها یه آبی به دست و صورتت بزن بیا پیش من ، یادته چقدر از مدرسه فرار می کردیم میامدیم خونه ما ؟ وای چه دیوانه هایی بودیم هر روز روزی 6 ... 7 ساعت می سکسیدیم ... خداییش خیلی حالمون بد بود آ !
راست می گفت مادرش از پدرش جدا شده بود و صبح تا شب سر کار بود و ما دوتا همش با هم بودیم ... آی آتیش می سوزوندیم !
گفتم : تو انگاری الان هم حالت بده ، ببینم اون شوهر دراز بی قواره بنگی کس خلت ناتوانی جنسی هم داره ؟
انگار بهش بر خورده ، حق به جانب میگه : نخیر خیلی هم هات و وحشیه ! اما رفته سربازی ... تو بهداری فلان پادگان خدمت میکنه ، یک ماه دیگه تموم میشه خدمتش ... یالا دیگه آدرس رو بنویس ...
میگم : آدرس برای چی ؟ من دو روزه نخوابیدم میخوام بخوابم ...
میگه : لوس نشو ، بیا اینجا برات صبحانه کدبانو ساز درست میکنم تا برسی ، بعدش یه علفی دود میکنیم و فیلم عروسیمون رو با هم می بینیم ، باورت نمیشه شب عروسی انقدر کوک و آیس با بهنام زده بودم که چشمام باز نمیشد ، خودت می فهمی وقتی ببینی ، بعد از فیلم عروسی هم یه سکس توپ چند ساعته به یاد اولین سکسیدن های زندگی نکبت بارمون ، به یاد اون قدیمها ...
تنها چیزی که میتونست خواب رو از سرم بپرونه همین حرف بود . بهش گفتم : دختر تو آدم نشدی ؟ دست از این کس کلک بازیهات بر نداشتی ؟ .... رفته بودم در جلد بابا بزرگها ... بهش گفتم به زندگیت پایبند باش ... اگه میخواستی این تریپ زندگی کردن رو ادامه بدی پس چرا شوهر کردی ... خوب مجرد بودی و پی دادن غریبون ... ... عاشق باش ... قشنگ باش ...
گفت نصیحت نکن بابا ، حالا خوبه با هم بزرگ شدیم ها ! اگه راست میگی بیا اینجا حضورا نصیحتم کن ...
زیاد نگفتم اما هر چی گفتم تاثیر نکرد من هم گفتم : برو به درک ... داشت قطع می کرد که گفت : فکر نکن من لنگ می مونم ، الان تلفن می زنم به علیرضا ( یکی دیگه از دوست پسرهاش که بعد از من باهش دوست شده بود و هم محل من بود )
گفتم : باشه ، حتمن بهش زنگ بزن ، سگ خور
عجب حکایتی شده !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر