۱۳۸۵ آبان ۲۱, یکشنبه

خیلی اوقات تاریخ روایتی طنزگونه از اتفاقات می شود . طنزی که خوشایند نیست و اگر در عمق ماجرا بروی بسیار هم دردناک جلوه می کند . بله ، طنز می خنداند ، هرچند که خواننده به نکته ای دردناک بخندد . طنز انتقادی کاملا جدی است . طنز منتقدانه در جایی رخ می نماید که جرات گفتن حرفی نباشد . جرات و قدرت و موقعیت مکانی و زمانی برای بیان آنچه همه می دانند و کسی دم بر نمی آورد .
طنزسبب بروز واکنشی عصبی است از روی عصبانیت که با لبخند عیان می شود .

شما را به دالانهای تاریک تاریخ ایران دعوت می کنم تا با یکی از عجیب ترین پادشاهان ایران آشنا شوید . چشمهایتان را باز کنید . نادر به قتل رسیده است . توسط جمعی از نزدیکترین یارانش که قصد هلاک آنها را داشت به قتل رسید و حکومت افشاریان که مختصر شده به خراسان بزرگ در دست اولین پادشاه نابینای ایران که شاهرخ نام دارد و نوه نادر شاه است به حیلت خود سلانه سلانه ادامه میدهد .
اگر چه ماجرای شاهرخ داستانی جالب توجه است اما موضوع داستان ما زندگی شاهرخ نیست . برای آشنایی شما با موقعیت زمانی ایران آن روز لازم می دانم که اسامی پادشاهان و داعیه داران پادشاهی ایران در آن زمان را باز گو کنم :

اول : شاهرخ در خراسان
دوم : محمد حسن خان قاجار در مازندران و گیلان ( پدر آغا محمد خان )
سوم : کریم خان از فارس تا عراق
چهارم : احمد خان درانی پادشاه افغانستان
پنجم : آزاد خان افغان در آذربایجان داعیه دار سلطنت بود که اتفاقا او هم موفق به فتح اصفهان و کشتار مردم این شهر و تاج گذاری در این شهر گردید و اکثر تاریخ نویسان برای آنکه احساسات ملی گرایانه شان خیلی به خاطر این قضیه جراحت پیدا کرده بود زیاد پا پی این ماجرا نشدند و در مقابله با آن بی خیالی طی کردند .
ششم : شاه سلطان حسین صفوی هم از بغداد وق وق می کرد به معنی آنکه پادشاه منم !
هفتم : که موضوع داستان ما هم همین آدم است به نام شاه اسماعیل سوم صفوی در اصفهان پادشاهی از خودش متصاعد می کرد .

بله حضار محترم دلقک امشب ما شاه اسماعیل سوم صفوی است . تمهیدات این عالم فرزانه در مواجه با مشکلات اجتماعی شباهت بی بدیلی به اسلاف آنها در حکومتهای اسلامی تمام دنیا دارد . داستان پادشاه شدن این مردک به نوعی شبیه افسانه ها و داستانهایی است که در کودکی خوانده اید . چیزی در مایه های داستانهای هزار و یک شب .

کریم خان که لری گردن کلفت و چغر بوده به واسطه شجاعت و ساده منشی و جسارتش آوازه ای یافته بود و با حمله به گلپایگان و همدان و شکست دادن سردار بی رحم و ستمگری به نام علیمردان خان بر این دو شهر مسلط شده بود و با علیمردان خان( همانی که با او می جنگید و کلی از سپاه هر دو طرف بر سر جنگ آن دو کشته شده بودند ) متحد شد . سپس این دو به اصفهان که حاکمی به نام ابوالفتح خان داشت و از قبیله بختیاری بود و از طرف شاهرخ افشار که ذکرش آمد منصوب شده بود حمله بردند .
این ابوالفتح خان گویا آدم خیلی مزخرفی بوده به طوری که دیگر سران بختیاری که حکومت اصفهان را برازنده وجود کثافت خود می دانستند ( میبینید ؟ انگار ارث پدر جاکششان بوده ) به سمت کریم خان آمدند و با او دست یاری دادند . کریم خان هم در زرت و پرتی تاریخی گفت اگر به من کمک کنید که فردی از سلسله صفویه را پیدا کنم او را به مسند شاهی خواهم نشاند و ابوالفتح خان را برکنار خواهم کرد ( انگار که خودش نمی خواست به اصفهان حمله کند و به خاطر سران شورشی قوم بختیاری می خواهد حال فطیری به آنها بدهد و منتی بر سرشان بگذارد ، تاریخ این مملکت لبریز و اشباع از این شارلاتان بازیهاست )
سران بختیاری هم شرط کریم خان را پذیرفتند . در جنگی خونین اصفهان را فتح شد و کریم خان تمام سران بختیاری را جمع کرد و گفت : الوعده وفا ... حالا وقت آن است که شما نواده ای از خانواده صفویه را پیدا کنید تا او را پادشاه کنیم . سران بختیاری هم ناگهان یادشان افتاد که کسی از خانواده صفویه را نمی شناسند و شروع به پرس و جو در کوی برزن کردند تا به بازار اصفهان رسیدند و موفق شدند به قولشان عمل کنند .
این قسمت داستان ماجرایی اتفاق می افتند که اوج خر تو خری تاریخ وطن را نشان می دهد و شاید بجز در داستانهای هزار و یک شب در جای دیگری شنیده نشده باشد . در بازار اصفهان مردی بود که به مکتب رفته بود و سواد خواندن نوشتن داشت و در دکانی کوچک در بازار اصفهان با فروش قلم وکاغذ روزگار می گذراند . این چهره شخیص تاریخی نامش میرزا ابوتراب است . این میرزای ابله از طرف مادری به یکی از شاهزادگان صفوی می رسید .
روزی میرزا ابوتراب خواب آلود به دکان کوچکش رفته بود و از زیر عبا داشت خایه هایش را میمالید که دید عده ای از صاحب منصبان اصفهان سوار بر اسب در معیت عده ای نظامی به سمت دکانش می آیند . او که از ترس در حال ریدن به شلوارش بود در کمال ناباوری مشاهده کرد که این صاحب منصبان و زور مداران در مقابل او در جلوی دکان به خاک افتادند و او پادشاه خواندند خواندند و گفتند تاج تخت برازنده سر توست ای پادشاه راستین ( حالا تاج ممکنه برازنده سر کسی باشد اما شما را جان همه رفتگانتان به من جواب بدین که تخت چطور ممکن است برازنده سر کسی شود ؟ )
احساسی که این مرد در آن زمان داشته را می توان با احساسی که یک خر وقتی در کارخانه تیتاپ سازی رها می شود مقایسه کرد . بله به همین سادگی این مردک می شود شاه اسماعیل سوم صفوی و وارث تاج و تخت . میرزا ابوتراب را سوار اسب می کنند و اول به حمام می برند و لباسی فاخر در برش می کنند . معلوم نبوده که این میرزا چقدر هپلی بوده که برای اولین کار او را به حمام برده اند ، اما از اینکار بر میاید که او بوی بدی می داده مگر نه اول ماجرا را برایش تفهمیم می کردند . بعد از حمام عده جواهر ساز با سنگهای قیمتی به محضر پادشاه جدید حاضر شدند و از وی در باب طرح تاجی که می باید بر سر بگذارد سوال کردند و بعد داستند که او سوت تر از این حرفهاست که گوهر و تاج بشناسد و خودشان به سلیقه خودشان طرحی دادند و دست به کار شدند تا اینجای داستان را داشته باشید تا بقیه اش که بخش خنده دار ماجرا و شاید گریه دار آنرا تشکیل می دهد را در پست بعدی برایتان بگویم .

هیچ نظری موجود نیست: