۱۳۸۵ مهر ۲۸, جمعه

دوباره زمزمه های آغاز جنگ ... دوباره درد ... دوباره ماتم








بیا مادر ،

بیا !

من خواب بد دیدم

بیا مامان ،

بیا ،

آخه تمام ِ شب

همش کابوس می دیدم :


به روی دشتهای سبز و رویایی ،

میان آسمان پرواز می کردم

که بادی در گرفت و خاک را در چشم من پر کرد

تمام آسمان را ابرهای تیره پیمودند

و من را سخت ،

طوفانی

زمین کوبید و پشتم را شکست مادر .





صدای مارش های یا حسین پر شد

میان کوچه ها زنهای خون آلود

سر ِ گاو و شتر را ذبح میکردند

و خون درجا بخار می شد

و مانند طلسم بر روی صورتهای هر عابر

اعم از مرد و زن ، کودک

محاسن های پر پشتی

به رنگ ِ خون می رویاند



صدای نوحه و قرآن

تمام آسمان و خاک را پر کرد

به دنبال قطار کودکانی کمتر از ده سال ؛

همه سربند های سرخ ِِ«خون ، پیروز بر شمشیر »

به روی چشمها بسته

صدای ضجه هایی مادرانه در هوا برخاست

و تا میدان مین دنبال کودک ها

به درگاه خدایان الامان می خواست



کف هر کوچه ای پر گشته از کفش های خون آلود و رنگارنگ

نهیب اهرمن بر گوشها آوار ِ یک آواز ِ پر نیرنگ :




« سلام بر جنگ ،

درود بر جنگ ،

تقدسهایتان از جنگ ،

درود و صد درود بر اهرمن ،

بر جنگ »





صفیر بمب می آید

صدای سوت ِ خمپاره

دوباره حدس های احمقانه ؛

بر مسیر سرخ ِموشک ها ی آواره


میان خاکریزهای نحس و خون آلود

همه جا شعله ی نفت است و دود و چرک ِ زهر آلود


تن یلهای جزغاله شده بر روی هم خفته

دهانهاشان همه باز است ،

یقین از سوزش بی رحم آتش نوحه می گفته


درون خانه ها سربازها از ترس لرزانند

ولی با این همه انگشت را بر ماشه بفشارند

کسی از پشت سر با بغض می نالد

« نترسیدن دلیری نیست

و بی باکان دل آگاه می دانند ،

که آگاهی به ترس است ، دانش آنان که بی باکند . »

عجیب است این صدا از کیست ؟ صدای خستۀ من نیست ؟




بگو مادر ،

بگو ایران ! نمی خواهد که خون پهلوانانش

دوباره نقش بندد بر تن این خاک خون آشام

بگو دیگر نمی خواهد فرود آید

میان سینه های دفتر تاریخ

قلم با جوهر آلام


بگو مادر که :

« چیزی نیست ، بخواب آروم گل ِ مامان

همه اینها توهم های تو بوده ، نه شکل صبح فردامان »

بگو :

« آروم بخواب ای بچه شیر ِ بیشه ی مادر

پرنس من ببین !

خورشید دوباره سر زده از سینۀ خاور »

بگو مادر ، که محتاجم به تسکین دادن حرفهات

بگو :

« روزهای بد از یاد مون میرن ، تموم میشه همه غمهات »

بگو با من که محتاجم به تسکین دادنت مامان

بگو از سبزی چشمان زیبایت

نمی خواهد ببارد ابر ِ خون باران

هیچ نظری موجود نیست: