۱۳۸۵ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

تیزی نوک چاقو را پشتش احساس کرد . کــــمی شکه شد .
کسی غیر از اون دو نفر آنجا نبود . با خودش گفت این یک
توهم احمقانه ست .
اون یکی چاقو را فشار داد . پوست شکاف خورد و چــاقو
در میان خون و گوشت به درون سر خورد و تا دسته فرو
رفت توی قلبش .
آخرین نفسش را کشید و به سختی گفت :
ــ عزیزم تو همیشه من رو با کارهات سورپرایز می کنی !...
با عشوه جواب داد :
ــ می دونم عزیزم !!!

هیچ نظری موجود نیست: