۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبه

ما شا ا لله...

دختر کوچک خا نواده باهوش و با استعداد است . همۀ فامیل قربان صدقه دخترک می روند . چها ر سال
بیشتر ند ا رد . نقاشی که سر میز غذ ا کشیده دست به دست در بین افرادی که دور میز نشسته اند می
چرخد . همه به به و چه چه می کنند و به نقا شی می خندند .
نقا شی د ایی اش را کشیده است . کله الاغی که در حال خوردن علف است . دایی جان به نقاشی خواهر
زاده اش نگاه می کند و زور لبخند می زند . چنگا ل را در بشقا بش که هنوز کمی سالاد در آ ن است فرو
می کند و چند تکه کاهو ر ا به چنگال می کشد و در دهان می گذ ارد .
با دها ن پر و صدا یی بم و نامفهوم دهنش را باز می کند و می گو ید : ما شا ا لله .

اگر چه زیا د هم ر اضی به نظر نمی رسد .

هیچ نظری موجود نیست: