۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه
هذیون
پشتش رو که خالی کردند روی پای خودش ایستاد ، زیر پاش رو که خالی کردند
پرید به هوا ، روی هوا که بهش سنگ زدند ... دید چاره ای نداره و افتاد .
از جا بلند شد و پشتش را مالید . چیز جالبی فهمیده بود . زمین خوردن آنقدرها
هم که فکر می کرد درد نداشت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر