۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

حیله - داستان کوتاه-


از صخرۀ سنگی خزه بسته ای که یوسف بر رویش نشسته بود آبادی مثل لکۀ سیاهی بر دامن سبز
طبیعت خود نمایی می کرد . در خط افق ابرها در سرخی غروب به سرخی می جوشیدند . یوسف سید چشم آبی آبادی که جوانی خوشرو و نیک منظر است ، گویی در مخمصه ای گیر کرده افتاده و انتخابی بزرگ پیش رو دارد .
وسوسه چون باتلاقی او را در خود می کشید . همچون گردبادی عظیم او را از جا می کند . فکر یک خانۀ خانی با نوکر و کلفت و آشپز و خدمه فراوان در شهری دور، همچون گردبادی او را از جا کنده بود و در رویای زر و مال و مکنت می چرخاند .
از روزی که یوسف از رمضان ، پسر خل و چل شیخ حسن که رمال و جن گیر ِ آبادی ، شنیده بود که: « زیر امامزاده ای که پشت کوههای هزار گرگ قرار دارد ، گنجی دفن شده است»، چیزی مانند خوره به جانش افتاده بود و او را برای ارتکاب به این معصیت بزرگ تشویق می کرد .تصور خمره های پر از اشرفی و سنگهای گران قیمت که در زیر مقبره امامزاده ای که مقدس ترین مکان آن ناحیه شناخته می شد ، آرام و قرار را از او ربوده بود . طمع به جانش چنگ می کشید تا آن ثروت را به چنگ آورد .

از سویی طمع دست یافتن به گنجی که به گفتۀ رمضان در پشت رازی بزرگ قرار داشت ، یوسف را به خود می خواند و از سوی دیگر نبش قبر امامزاده ای که به گفته اهالی آبادی مقبره پیری روحانی بود که سالیان بسیار دور از سرزمینی خشک و سوزان سوار بر قاطری ، پس از گذشتن از راهی صعب و دشوار خود را به کوهای جنگلی هزار گرگ رسانده بود و سالها در جایی که اکنون مقبره اوست زندگی کرده بود معصیتی بزرگ و نا بخشودنی بود .
مردم در آن زمانها به مرور ملتفت کرامات پیر که در قالب درمانگری بیماران صعب العلاج نمود پیدا کرده بود شده بودند . کم کم آن پیر مرد مقدس آوازه ای یافته بود و نذورات و وجوهات فراوانی از جانب مردم به عنوان فدیه و رفع بلا دریافت می نمود . تا که روزی خبر درگذشت او در تمام آبادی به گوش رسید و وقتی که به آنجا رسیدند با قبری تازه که خادمان مرد روحانی بر آن اشک می ریختند رو برو شدند . آن مقبره بعد ها به شکل مکانی برای زیارت تبدیل شده بود و با اینکه یکی دو ساعت با آبادی فاصله داشت اما تقریبن در تمام طول روز زائرانی در آنجا به چشم می خورند که برای رفع مشکلاتان گریه می کردند و از روح پیر مرد می خواستند که شفاعت آنها را پیشگاه خداوند بکند تا آنها را از انواع بلایایی که برایشان پیش می آمد نجات دهند و آنها را رستگار گرداند .
ترسی بر روحش پنجه می کشید . ترسی که علتش را نمی توانست متوجه شود . با خودش می گفت شاید این هراس برای کاریست که می خواهد انجام دهد . نبش قبر آن مرد روحانی شاید نفرین و سیاه بختی برای او در پی داشته باشد . آنقدر بر روی صخره نشست که کم کم سوسوی آتش کلبه ها را از دور دید .قصد بازگشت به آبادی را کرد . در طول راه یاد حرفهای پدرش افتاد . پدرش که سید و اولاد پیغمبر بود با کلاه و شال سبز بین آن مردم شناخته می شد و احترام زیادی در بین مردم برخوردار بود. معتمد آن آبادی بود . پدر برای یوسف از همه جا صحبت می کرد .
یک روز غروب افتاد که با پدرش از آرزوی دیرینه اش که یافتن گنجی بود سخن گفته بود و پدرش گفت : «گنج وقتی که پیدا شود یابنده اش اگر روحی ضعیف داشته باشد مبتلا به یک جنون می شود . جنون طلا .» نصیحتش کرده بود که دست از فکر و خیال بردارد و فکرش را به کار و زندگی بدهد .
با خودش به جنون گنج فکر می کرد . جنون طلا چه کار می کرد ؟ چرا هیچ گاه از پدرش نپرسیده بود که این جنون با آدم چکار می کند ؟
موضوع را با ابوالفضل ، پسر عمویش در میان گذاشت . ابوالفضل که تازگی از زندان شهر آزاد شده بود و به آبادی باز گشته بود همیشه از خلافکاریها و شاهکار ها و شیرین کاریهایش تعریف می کرد . ابوالفضل وقتی این ماجرا را شنید اول خواست مطمئن شود که این حرفها ترشحات مغز جنون زدۀ رمضان نیست و واقعن زیر امامزاده گنجی پنهان است . ابوالفضل گفت : «ما باید بفهمیم که این مادر قحبه (رمضان) این راز را از که شنیده ؟» یوسف جواب داد : «خوب این که معلوم است از خود شیخ حسن، پدرش ». ابوالفضل سری تکان داد و گفت :« می دانم کجا پیدایش کنم ». سپس با یوسف گفت که برود و بیل و کلنگ را بار یابو کند و بیاید زیر تک درخت بلوط بالای تپۀ گورستان .
گورستان بر روی تپه ای قرار داشت که تا آبادی ربع ساعت فاصله داشت . یوسف وسایلی که قرار بود را جمع کرد و به زیر درخت ، محلی که با ابوالفضل قرار داشت رسید تا با هم به محل آن دفینه بروند .اندکی بعد ابوالفضل هم به او پیوست و به یوسف گفت که هیچ نگوید و فقط دنبالش برود . یوسف هم قبول کرد و به راه افتادند . ابوالفضل می دانست کجا می رود . ته قبرستان نوری سو سو می زد . شیخ حسن را با عبایی مندرس و گل آلود دیدند که با فانوسی بر سر قبری نشسته و با صدایی زوزه مانند ورد می خواند . تا سایه آن دو نفر را دید فریاد کشید :« آدمید یا جن ؟» یوسف گفت : « آدمیم شیخ حسن . من و ابوالفضل هستیم ». ابوالفضل داد کشید : «جادو می کنی پیر ِ مرد ؟ » شیخ حسن گفت : «نه فاتحه می خوانم . شما این وقت ِ نصفه شب کجا عازمید انشاالله ؟» .
ابوالفضل در میان بهت و حیرت یوسف از برملا شدن رازشان جواب داد :« می دانی شیخ حسن ، ما دنبال گنج زیر امامزاده ایم » . شیخ حسن که در نور فانوس چهره اش ترسیده تر به نظر می آمد گفت :« چه کسی این راز را به شما گفته ؟» ابولفضل سیگاری روشن کرد و گفت: « پسرت ، رمضون ، همون کس خل ِ ». شیخ حسن گفت :« آن بچه معیوب است . مغرش ناقص است نباید به حرف او گوش دهید ».
یوسف که از دهن لقی ابوالفضل از خشم به حد انفجار رسیده بود یقه او را گرفت و گفت: « مادر قحبۀ ولد الزنا معلوم است که چکار می کنی ؟» ابولفضل او را با خشم هل داد روی زمین و شیخ حسن را از یقه گرفت و هل داد . شیخ حسن به زمین افتاد . و ابولفضل از جیب شلوارش چاقوی ضامن داری در آورد و روی سینۀ شیخ حسن نشست .دود سیگارش را فوت کرد توی صورتش و گفت : «جادوگر بد ذات به من بگو ، کجا رو باید بکنم دقیقن ؟» . شیخ حسن که از ترس می لرزید و زبانش بند آمده بود با تته پته پاسخ داد :« به تو می گم ، من رو نکش ... من دهن باز نمی کنم ... اصلأ همینجا دست و پایم را ببند و با خیال راحت برو سراغ گنج امامزاده و خوشبخت شو .»
ابوالفضل که روی سینه شیخ حسن نشسته بود فکری کرد و گفت : «نه تو را با خودمان می بریم» . یوسف که در گوشه ای ایستاده بود گفت : « ما نباید اون رو با خودمون ببریم ». ابوالفضل گفت :« دهنت رو ببند و هر چی بهت می گن رو گوش کن ». یوسف ساکت شد . ابوالفضل اعصاب درست و درمانی نداشت و بحث کردن با او می توانست به جاهای باریکی برسد .
در تاریکی با فانوس هایی که در دست داشتند پیش رفتند تا به امامزاده رسیدند . شیخ حسن که در طول راه یک کلمه هم حرف نزده بود به محض ورود به امامزاده روال کار را در دست گرفت و به یوسف و ابوالفضل دستور می داد که چکار کنند . ابوالفضل در امامزاده را با قفلی که به همراه آورده بود از داخل قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت . یوسف پرسید : « چرا در را قفل می کنی ؟» ابوالفضل گفت : «برای اینکه کسی نیاد بالا سرمون الاغ جون ». مشغول کندن جایی که شیخ حسن گفته بود شدند . شیخ حسن می گفت :« این گنج زیر یک راز بزرگ است ». یوسف پرسید : «چه رازی ؟» . شیخ حسن گفت : «من هم نمی دانم . باید ببینیم ». هر چه می کندند اثری از تابوت و کفن پیدا نبود تا بالاخره سفیدی استخوان در زیر خاک سیاه ظاهر شد .
آرام تر بیل زدند . خاک اطراف استخوانها را کنار می زدند . یوسف با یک دست خاک را کنار می زد و با دست دیگر به سر می زد و گریه می کرد و از خدا و روح پیر روحانی پوزش می خواست . ابوالفضل اما تند تند خاک را کنار می زد و پرسید : « شیخ حسن مگر نباید که کفن کنند ؟ چرا این ننه مرده مثل چهار پا بدون کفن چال شده ؟» شیخ حسن گفت :« من هم مثل تو چیزی نمی دانم .»

صدای گریه های یوسف تند تر شده بود . جمجه ای را در دست گرفته بود و با صدای بلند اشک می ریخت . ابوالفضل جمجمه را از دستش کشید و گفت: « این جمجمه قاطر ِ » . و سپس قهقه ای زد و جمجمۀ قاطر را به سمت شیخ حسن پرت کرد . شیخ حسن با چشمانی گرد شده به جمجه نگاه کرد و و سپس به یوسف که گریه می کرد و سر بر خاک می مالید . گفت :« پس آن راز بزرگ که در زیر این مقبره قرار داشت همین بوده . یک متر زیر این استخوانها گنج قرار دارد . به کندن ادامه بدهید .»
یوسف و ابوالفضل می کندند و شیخ حسن با ریش نامرتب جو گندمی و بینی عقابی و صورت پر چروک و چشمانی ریز به آنها نگاه می کرد و ورد هایی را زیر لب می خواند . خمره ها معلوم شده بودند . یوسف و ابوالفضل هلهله های شادی سر داده بودند . و خمره ها را بالا می آوردند . ابوالفضل خیره به خمره های طلا نگاه می کرد و چشمانش باز مانده بود .
یوسف روی زمین نشسته بود و سکه های طلا و رشته های مروارید و عشیق را نگاه می کرد و سرش را تکان می داد . ناگهان ابوالفضل کلنگ را از روی زمین برداشت و نوک تیز آن را به کمر یوسف کوبید . نوک کلنگ از شکم یوسف بیرون زده بود . یوسف که هنوز جان در بدن داشت بریده بریده پرسید : «چرا ؟ این گنج که خیلی زیاد بود ». ابوالفضل که با چشمان وحشت زده به یوسف نگاه می کرد گفت :« من نبودم . فریاد کشید من نبودم ، شیخ حسن من نبودم مگه نه ؟ » به سمت شیخ حسن برگشت که بالای چاله نشسته بود . بیل با ضربه ای محکم به شقیقه اش برخورد کرد و روی زمین افتاد .
چشمانش را باز کرد شیخ حسن و پسرش رمضان را دید که داشتند خاکها را روی او و یوسف می ریختند و آنها را زنده به گور می کردند . خواست تکان بخورد اما متوجه شد که بدنش را با طناب بسته اند . تلاش نکرد . آرام چشمانش را بست و احساس کرد . بوی خاک نم دار که در کوش و دهانش می رفت و و وزن خاک هر لحظه بیشتر می شد . نفسش را حبس کرد تا جایی که از ترس مرگ پر شد. احساس مردن چنان او را در بر گرفت که ترس از وجودش بخار شد . مرگ را لمس کرد . بیرون امامزاده خمره ها بار قاطر می شد .

هیچ نظری موجود نیست: