۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

داستان 2 شب




معیاری برای تعیین فاصله ای که در دل زمین و از میان راهروها و دالانهای سنگی پیش رفته بودم نداشتم . ترس در وجودم چنگ انداخته بود و جرات نگاه کردن از پشت ستون را نداشتم . همهمۀ آن جمع با صدای فریاد بلندی قطع شد . صاحب صدا یا کلماتی نا مفهوم فریاد می کشید و صدا هر لحظه از پشت ستون نزدیکتر می شد . صدای قدمهایی که به ستون نزدیک می شد باعث ریشه دواندن ترسی جانکاه در تمام وجودم گردیده بود . صدای پا متوقف گردیده بود و من حتا نفس هم نمی کشیدم . ناگهان سایه ای بر سرم جهید و پیش از آنکه حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا کنم ، مرا از زمین کند و بر دوش گرفت و در حالی که می خندید و به آن زبان نا آشنا با فریاد سخن می گفت ، و مرا در بین عضلات نیرومند خود گرفت و به وسط تالار بزرگ برد .

چشمانم را بسته بودم . جیغ می کشیدم و به خودم را تکان می دادم تا از دستان او رها شوم . مرا روی زمین انداخت و کف پایش را بر روی سینه ام گذاشت . اکنون می توانستم صورت او را ببینم . مردی تنومند که با چشمانی متجب و دهانی باز به من می نگریست و زیر لب چیزهایی از من سوال می کرد . قلبم مانند قلب گنجشک می تپید . پشت ستون هیچ سر و صدایی نکرده بودم و برایم این سوال پیش آمده بود که آن مرد چگونه از وجود من در پشت ستون آگاه شده بود . از ترس به خودم شاشیدم و این قضیه باعث سرگرمی تعدادی از آنها شد و صدای خنده هایشان به هوا بلند شد .

صدای زنانه ای که به همان زبان نا مفهوم سخن می گفت خنده های آنان را قطع کرد و باعث شد که مردی که مرا شکار کرده بود پایش را از روی سینه ام بردارد . جرات نداشتم که از جای خود تکان بخورم . سایه زنی بلند قامت و قوی هیکل بر من سایه انداخت . زن بر روی من خم شد و اشکهایم را پاک کرد و به زبان پارسی و گویشی که برایم غریبه بود گفت :

ــ نترس پسر جان . اینجا گزندی به تو نخواهد رساند . آرام باش .

در صدا و کلام آن زن چیزی بود که همه تشویش و نگرانی من را از بین برده بود . زن به زبان خودشان چیزی گفت و یکی از افراد حاضر در آنجا با عجله به گوشه ای از تالار که با پوست گاو پوشانده شده بود رفت و ظرفی سفالی با خودش آورد . زن دستش را داخل ظرف کرد و گردی خاکستری را بین دو انگشتش گرفت و به من گفت:

ــ دهانت را باز کن . خیلی ترسیده ای

شوری نمک در دهانم پر شد . بعد از چند لحظه پیاله ای آب را لب دهانم گذاشت و من آن را پر ولع نوشیدم . تمام افرادی که که در آنجا بودند به سمت دالانی که در گوشه ای از تالار بود حرکت کرده بودند و از تالار خارج می شدند . تنها آن زن که مرا در آغوش گرفته بود و به جایی که با پوست گاو و گوسفند فرش شده بود برد و مرا روی آن زیر انداز نرم خواباند . بالی سرم نشست و موهایم را نوازش کرد و گفت :

ــ حالت بهتر شده ؟ می توانی حرف بزنی ؟

صدایم درست در نمی آمد آرام گفتم که می توانم و او پرسید :

ــ چگونه به دنیای زیرین آمدی ؟

آنچه که برایم پیش آمده بود را برایش تعریف کردم و او به من دلداری داد و شربتی به من نوشاند . بعد از نوشیدن آن به خوابی عمیق فرو رفتم . چشم که باز کردم . نور زیاد محیط اطرافم باعث شد چشمانم را ببندم و کم کم باز کنم . چشمانم به نور محیط عادت کرده بود . از جایم تکان نخوردم . اطرافم را نگاه می کردم تا به خاطر بیاورم کجا هستم . دوباره ترس تمام وجودم را در بر گرفت . وحشتی زائد الوصف از به خاطر آوردن قلعه و آقا جون و تمام گذشته ام باعث شد که وحشت زده از جایم بلند شوم .

دختر ی یا اندام کشیده و موهای بلند طلایی وقتی مرا دید قهقه ای سر داد و با لحنی دوستانه گفت :

ــ سرانجام بیدار شدی ؟

ــ تو کی هستی ؟ من کجا هستم ؟

ناگهان ادراک کردم که دختر به زبان نا آشنای مردمان دنیای زیرین با من سخن گفت و من هم به همان زبان پاسخ گفته بودم . دختر باز به همان زبان سخن می گفت و دستم را می کشید و با خود به سمتی می کشید . منظره ای که پیش رویم بود به قدری عجیب و شگفت انگیز بود که دستم را از دستش بیرون کشیدم و محو تماشای آنچه در برابرم قرار داشت شدم . آبشار آبی بر روی سنگهای درخشان کریستال مانندی که از خود نوری آبی می پراکندند جاری بود و به در یاچه ای که در بین دیواره های دره ای محصور شده بود ، می ریخت . کودکانی داخل آب بازی می کردند . سقف شگفت انگیز آن دره زیر زمینی به قندیلها ی بی شمار و قطعات مکعبی شکل کریستال های نورانی محدود می شد که در ارتفاع حدودن صد متری قرار داشت . مساحت زیاد این محل مرا با همه کودکی ام به تعجب واداشته بود .

دختر مو طلایی دوباره دستم را گرفت و مرا در پیچ خم آن درۀ اعجاب انگیز پیش برد و فریاد می کشید مامایا ...مامایا . از جایی دور زنی دست تکان می داد . او مامایا بود . وقتی که مامایا را از نزدیک دیدم آرامش دلپذیری مرا در بر گرفت . سلام کردم . به زبان آنها تکلم می کردم و برای همین صدایم برای خودم نا مانوس بود . پیر مردی با ریش سفید بلند و موهایی بلند که به زمین کشیده می شد جلو آمد و گفت :

ــ می دانستم که به زودی بیدار می شوی .

مامایا دستی به روی موهایم کشید و گفت :

ــ پدر این بچه مدت زیادی است که چیزی نخورده . اجازه دهید اول چیزی بخورد و بعد در مورد مسائل مهمتر با او صحبت کنیم .

پیر مرد دستی به صورت مامایا کشید و هیچ نگفت . مامایا ظرفی که چند ران کوچک و کباب شده در آن قرار داشت را به سمت من دراز کرد . با ولع شروع به بلعیدن کردم. دختر مو طلایی با شیطنت گفت :

ــ گوشت خفاش خیلی دوست داری که نجویده قورت می دهی ؟

یک لحظه در خوردن تردید کردم اما مزه آن گوشت آنقدر دلپذبر و خوش مزه بود که تکه دیگری را در دهان بردم و قورت دادم . صدای خنده هر سه نفر آنها بلند شد . بعد از خوردن غذا به مامایا گفتم :

ــ من هم به مادر بزرگم مامان یا می گویم .

مامایا گفت :

ــ مامان یا ی تو هم چون ما از نسل نگهبانان روشناییست . طبق پیش گویی های بزرگان ما آخرین بازماندۀ زمینی نسل ما روزی قدم به سرزمین زیرین خواهد گذاشت و با ورودش خبر حملۀ بزرگ را خواهد آورد

با تعجب پرسیدم :

ــ چه حمله ای ؟ حملۀ چه کسانی ؟

ــ حمله روشنایی دزدان . آنها جادوگرانی بیرحم و وحشت انگیزند که کتاب را در دست دارند . کتاب نوشته هایی جادوییست که اسرار قدرت را یکجا در خود جمع کرده است . آنان انسان خوار هستند و شکار هایشان را می درند و خونشان را می نوشند . آنها با خواندن وردهایی که در کتاب آمده است ضمن خوردن کالبد قربانیانشان روح آنها را هم می خورند و بر قدرت سیاه و ننگین خود می افزایند .

پرسیدم :

ــ آنها چرا می خواهند به شما حمله کنند ؟

آهی کشید و گفت :

ــ زمانهای دور ، بسیار دور تر از آنکه زمانی را بتوان برای آن متصور شد ، آدمها در گروه های هم نژاد خویش زندگی می کردند . نژاد هایی که با یکدیگر تفاوتهای زیادی داشتند . هم از لحاظ ظاهری و هم از لحاظ تکامل روح . عده ای از آنها هم نوع خوار بودند . هم نوع خواران بدنهایی بسیار بزرگ داشتند و به صورت مهاجر ت می کردند . در هر جا که به آدمها ی دیگر برخورد می کردند به آنها حمله می کردند و آنها را می خوردند .آنها هیولا هایی بودند که قادر به تکلم نبودند و حتا قادر به استفاده از ابزار ساده هم نبودند . نژادهای زیادی با هجوم آدمخواران که کاتاپیت ها نامیده می شدند نابود شدند . کاتاپیت ها آنقدر پیش رفتند تا به سرزمین پهناور ی رسیدند .

در این سرزمین مردمی زندگی می کردند که با وجود اینکه از کاتاپیت ها اندام کوچکتری داشتند اما از هوش و اندیشه بهره می بردند . آنها کشاورزی می کردند و نخ می ریسیدند و آتش را پاس می داشتند . آنها که خبر قتل عام قبیله های دیگر را از زبان فراریان شنیده بودند تصمیم گرفتند که در برابر کاتاپیت ها ایستادگی کنند .



ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: