
پدر بزرگ که از سر و صدای دخترها به حیاط آمده بود ، وقتی از چند و چون ماجرا خبر دار شد
به پسر عمویم اجازه نداد که سر سفره بنشیند و غذا بخورد .همیشه بعد از ناهار بچه ها اجازه بیرون رفتن نداشتند و باید در داخل عمارت می ماندند و ساکت در گوشه ای خودشان را مشغول می کردند تا بزرگترها بخوابند.
وقتی پدر بزرگ از خواب بیدار شد ، چند ترکۀ آلبالو از درخت چید و پسر عمویم که گریان و ملتمس به زمین افتاده بود را بر روی زمین خواباند و چوب فلک را به دست دو تن ریش سفید آبادی داد و با شدت تمام آنقدر به کف پای او زد که زن عمویم طاقتش طاق شد و خودش را بر روی پسرش انداخت و با وساطت ریش سفیدان پدر بزرگم از ادامه تنبیه او در گذشت .
آن شب پسر عمویم نتوانست راه برود و تمام شب مادر بزرگم پایش را با عصاره نعناع پا شویه کرد.فردای آن روز در وقت ناهاروقتی پسر عمویم سر سفره نشست دنبال بهانه ای می گشت و به بهانه اینکه غذا را دوست ندارد ظرف غذایش را به سمت من پرتاب کرد و سرم شکست . پدر بزرگم برای تنبیه او دستور داد تا وقتی اجازه نداده است در بشقاب پسر عمویم به جای غذا یک آجر بگذارند .
آذر دخت و سارا خندیدند و سارا گفت :
ــ چه پدر بزرگ با جذبه ای داشتی .
خیره به روبرویش نگاه کرد ، خاطرات کودکی اش در برابرش روی تابلو های نقاشی نمایش داده می شد . پدر بزرگ را آقا جون صدا می کرد . بعد از آن پدر بزرگ می خواست که او همیشه در کنارش باشد . پدربزرگ برای این نوه اش معما طرح می کرد و دوست نداشت که برای لحظه ای هم از او غافل شود . تمام طول روز که آقا جون به کارهایش می رسید ، او را همراه خود می برد . حتی هنگامی که آقاجون به بهانه درد پروستات به سرداب زیر عمارت می رفت تا لبی به وافور بزند و دردش را ساکت کند هم او را می برد . گاهی آنقدر خسته می شد که در آغوش آقاجون به خواب می رفت . سرداب در زیر عمارت محلی بود برای فرار از گرمای تابستان و نگهداری از اغذیه و شراب که سالن مستطیل شکلی بود که سه اختلاف سطح داشت و در هر طبقه ، دو تخت چوبی که بیخ دو دیوار روبروی هم گذاشته شده بود و رویشان با قالیچه و پشتی چیده شده بود . سه حوض که به وسیله جویی به یکدیگر متصل بودند و مانند دیوار ها با کاشی های فیروزه ای پوشانده شده بود .
وقتی که چند دود می گرفت و سر حال می آمد ، نطقش باز می شد و با نوه اش بازی کلام را آغاز می کرد . معماهایی که راز های زندگی را در خود مستتر داشت و
و نوه اش با هوش و ذکاوتی که آقا جون را به تعجب وا می داشت پاسخ آن معماها را می داد و وجد و سروری بی حد را در جان پیر مرد جاری می کرد .
روز ها می گذشت و نوۀ برگزیده آقا جون بزرگ و بزرگتر می شد . در 5 سالگی همچون کودکان 10 ساله به نظر می آمد و در 6 سالگی از کودکان 12 ساله یک سر و گردن بزرگتر به نظر می رسید . آقا جون می دانست که روزهای سخت آموزشهای سنتی که برای برگزیده خاندان طراحی شده بود و سینه به سینه تا به آن روز نقل شده و باقی مانده بود ، فرا رسیده است .
مش رمضان که پیرمردی قد بلند و لاغر اندام بود با صورتی آفتاب سوخته و چروک نقش معلم چوب بازی بچه ها را به عهده داشت . او به کودکان یاد می داد که از یک شاخه یا ساقه چه درختانی چوب دست انتخاب کنند و چگونه پوست آن را بتراشند . اندازه آن چقدر باشد و چگونه آن را در دست بگیرند . با چه حالتی با آن ضربه بزنند . کودکان می بایست هر روز مدتی را به کمک کردن در کارهای مزرعه ، گاوداری ، مرغداری و اصطبل و غیره می پرداختند .
عید نوروز فرا رسیده بود . تمام پسر عموها و اقوام برای دیدن آقا جون از شهر به قلعه آمده بودند . مادربزرگ که همه « مامان یا »صدایش می کردند در هنگام تحویل سال جام گلاب را در دست گرفته بود و طبق رسمی کهن آقا جون آینه ای در دست گرفته بود و تمام اعضای خاندان به ترتیب سن از کوچک به بزرگ برای دیده بوسی و گرفتن عیدی مقابل آقا جون می رفتند و زانو میزدند . دستشان را مشت می کردند و مامان یا در دستشان گلاب می ریخت و آقا جون آینه را برابر صورتشان می گرفت و آنها گلاب را به صورتشان می پاشیدند و در آینه به صورت خود نگاه می کردند و می خندیدند . با این کار معتقد بودند که سالی خوب و خوش یمن و پر لبخند خواهند داشت .
به صورت آذر دخت نگاه کرد و بعد نگاهش را به صورت سارا کشید ، انگشتانش را در هم گره کرد و به خود کش و قوسی داد و ادامه داد :
ــ نوبت من شده بود که پیش آقا جون بروم ، وقتی گلاب پاشیدم و خندیدم ، آقا جون خواست عیدی ام را بدهد . به آقا جون گفتم که می شود چیزی از او بخواهم ؟ گفت بگو گفتم می شود یک جایی در قلعه ، استخری درست کنیم که بشود در آن شنا کرد ، آقا جون گفت به شرط آنکه خودم هم در کندن آن کمک کنم . قرار شد زمینی که به عنوان باغچه به من داده بودند تا در آن گل بکارم را به عنوان محل استخر استفاده کنیم .
از فردای آن روز من از صبح زود برای کندن استخر بیل خود را بر می داشتم و داخل گودال می رفتم . یک روز وقتی کارگرها تعطیل کرده بودند و به خانه رفته بودند ، داخل گودال که به اندازه کافی عمیق هم شده بود داشتم بیل می زدم که احساس کردم صدای برخورد بیل با زمین فرق می کند . انگار که به یک حجم توخالی برخورد می کند . چند ضربه محکم زدم که ناگهان زیر پایم خالی شد و اوقتی به هوش آمدم خود را درون چاهی با عمق 3...4 متر دیدم که در داخل گودال زیر پایم دهان باز کرده بود . چشمانم به تاریکی عادت کرد و در زیر پایم دری سنگی را دیدم . با زحمت آن را باز کردم و راه پله ای که از سنگ تراشیده شده بود در برابرم ظاهر شد . ترسیده بودم . می خواستم آقا جون را صدا کنم اما حسی مرموز من را به سمت جلو هل می داد . از پله ها به پایین رفتم .
از دور همهمه ای مبهم به گوش می رسید . ترسان و لرزان پیش می رفتم . تنها چیزی که همراه داشتم بیل کوچکی بود که در دست گرفته بودم . وقتی راه پله ها تمام شد به دالانهای تو در تویی رسیدم که سنگ دیواره و سقف آنها از جنسی بود که انگار از خود نور اندک و ملایمی منعکس می کرد . پیشتر رفتم . در انتهای راهی که در پیش داشتم نوری سو سو می زد و هر چه بیشتر پیش می رفتم آن نور پر سو تر میشد . صدای همهمه ای شبیه ناله به گوش می رسید . پیشتر رفتم . منظره ای که می دیدم برایم غیر قابل باور بود . تعدادی آدم با لباسهایی عحیب و غریب در یک تالار وسیع که ستونهای سنگی باشکوهی در آن به چشم می خورد و با نور مشعل های فراوانی روشن شده بود ، ایستاده بودند و گویی بر سر موضوع مهمی با هم بحث می کردند . زبانی که آنها با هم حرف می زدند برایم غیر قابل فهم بود . در پشت یکی از ستونها پنهان شدم .
ادامه دارد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر