۱۳۸۵ مرداد ۵, پنجشنبه

داستان : 4 شب


با آنکه پیاله ای شراب بیشتر نخورده بود شور و شعفی غیر عادی گویی از معده اش به قلبش کشیده شده بود
و از آنجا در تمام رگهایش جاری شده بود. انرژی جادویی شراب از رگها به تمام اندامش کشیده شد .ششهایش
ظرفیتی فوق تصور پیدا کرده بود و هوا را در هر نفس تا جایی که دیگر بیشتر از آن نمی توانست به درون می کشید و در هر باز دم انگار ، کرختی و دغدغه های زندگی اش را که چون سمی در تمام سلولهای بدنش تزریق شده بود را از بدنش خارج می کرد .
نور پردازی هنرمندانه و زیبایی طراحی داخلی خانه نظرش را جلب کرد . بدون کسب اجازه از آذر دخت از جایش بلند شد و به سمت کتابخانه رفت . نظرش به قفسه خاصی جلب شد . قفسه ای پر از کتابهای خطی که جلد های چرمین داشت و نام هر یک با برچسبی به رویش چسبیده شده بود . یکی از کتابها را باز کرد . اعداد ابجد و نشانه هایی که با اشکالی خاص کشیده شده بود در هر صفحه آن خود نمایی می کرد و در هر یک توضیحاتی مبهم و به رمز در زیر هر نشانه و طلسم نوشته شده بود .
آذر دخت از جایی که نشسته بود گفت :
ــ از همه چیز می توانی در آن پیدا کنی ، از کیمیا و سیمیا، از لیمیا ، سحر نگاه و هر چه که بخواهی در کتابخانه من پیدا می شود .
به سمت آذر دخت چرخید و گفت :
ــ سحر می کنی ؟
ــ ساحران در طبقه ای از توانستن و قادر بودن گیر کرده اند که طبقۀ بالایی نیست.من در این وادی پیشتررفته ام .
در همین هنگام نظرش به کتاب پوستی بسیار قطوری افتاد . دیدن چنین کتابی در مکانی به غیر از در موزه
تععجب بر انگیز بود . دو دست را پیش برد تا آن کتاب را از سر جایش بردارد .با وجود آنکه میل بسیار زیادی برای دیدن آن کتاب داشت اما دستش نمی رفت که کتاب را از سرجایش بردارد .
سارا یک آهنگ اسپنیش گذاشته بود و در حالی که اندام ظریفش را با ریتم آهنگ و به ظرافت یک بالرین تکان می داد ، با پیاله ای شراب به کنار کتابخانه رفت و پیاله را به دست او داد و گفت :
ــ پسر حرف گوش کنی هستی . فقط یک بار بهت گفتم نه !
ــ دستی به روی موهای لخت و چون آبشار سارا کشید و گفت :
ــ پس به خاطر پالس تو بود که به کتاب دست نزدم .
سارا خنده ای دندان نما کرد و با شیطنت شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
ــ این کتاب مانند کتابهای عادی نیست . کتابی جادوییست که در زمانی بسیار دورتر از آنکه قابل بیان و فهم باشد بر روی پوست آهو نوشته شده است . وقتی که زمانش برسد آن را لمس خواهی کرد .
در حین نوشیدن دومین پیمانه ، به نقاشی ها نگاه می کرد و به همراه سارا که در مورد بعضی از نقاشی ها
توضیح می داد ، دور تا دور خانه را گشتند تا به اتاق سارا رسیدند . سارا گفت :
ــ دوست داری اتاق من را هم ببینی؟
ــ آره ، حتمن ، با کمال میل .
داخل اتاق سارا با نور قرمز نور پردازی شده بود و دور تا دور دیوار با عکس خوانندگان گروه های شیطان پرست که با آرایش های تند و زننده و قیافه هایی که نشان از ارواح نا آرام و خبـیـثـــشان داشت ، پر شده بود
دوست داشت از آن اتاق زودتر خارج شود . گویی که امواج گفتگوی درونی اش را توسط رادار های تلپاتیک سارا جذب شده بود . زیرا بلا فاصله پس از اینکه خواست بگوید : پیش آذر دخت برویم ، سارا گفت :
ــ بریم پیش مامان .
با خوردن چند پیاله دیگر مستی اش از حد افزون شده بود اما آگاهی فوق العاده ای داشت . آذر دخــت تـمام
چراغها را خاموش کرد و آنها را دعوت کرد تا به روشن کردن شمعها که در تمام گوشه کنار خانه به اشکال مختلفی چیده شده بودند ؛ بپردازند .
بر روی تختی که کنج دیوار قرار داده شده بود و روی آن یک قالیچه ترکمن پهن شده بود و پشتی هایی نشستن و تکیه دادن به آن را لذت بخش می کرد ؛نشستند . در نور تپشدار شمع به آذر دخت نگاه کرد . مطمئن نبود که تاثیر مستی شراب است که او آذر دخت و سارا را تا حد غیر قابل وصفی زیبا می دید یا به علت حجب ذاتیش در نگاه کردن به چهره زنها ، متوجه زیبایی غیر قابل ادراک آنها نشده بود . اما هر چه که بود زیبایی آن دو نفر به گونه ای بود که به ندرت تا به آن زمان مشاهده کرده بود.
آذر دخت رشته کلام را به دست گرفت و گفت :
ــ حالا تو قصۀ زندگیت رو تعریف کن . من سارا خیلی دوست داریم از این پسر ِ جادویی بیشتر بدونیم . بیشتر و بیشتر و بیشتر ..
. ناگهان احساس دلتنگی عجیبی وجودش را فرا گرفت . گلویش راصاف کرد و گفت :
ــ اول از همه باید چیزی رو بگم . من نامزدی دارم که عاشقانه دوستش دارم . اسمش تهمینه ست . درست توی کوچه رو برویی شما زندگی می کنه . من تهمینه رو دوست دارم . نمی دونم چرا این دعوت رو پذیرفتم . نمی دونم چرا اومدم اینجا . اما از بودن در اینجا احساس خوبی دارم و مطمئنم که باید می آمدم .
آذر دخت دستش را گرفت و گفت :
ــ در مورد تهمینه بعد ها صحبت می کنیم . الان دوست دارم خودت رو تعریف کنی .
سر تکان داد و گفت :
ــ باشه . یک لحظه دلم براش خیلی تنگ شد . من در خانواده اصیلی به دنیا آمدم . پدر بزرگ و اجداد من
همیشه در اراضی موروثی خود که چندین آبادی و ده و مرغزار و کوه و رودخانه و مزرعه و باغ را در
بر می گرفت زندگی می کردند . امورات خانواده من از کشاورزی و باغداری و دامداری می گذشت .
زمان پیش می رفت و حکومت مرکزی قدرت می گرفت و به طبع آن قدرت حکام محلی و کاسته میشد .
زمانی که من به دنیا آمدم انقلاب اتفاق افتاده بود و پدر بزرگ من برای جلوگیری از مصادره کل املاکش ،
زیر بنچاق و اسناد شصت درصد زمینهایش اینچنین نوشت :
به شکرانۀ انقلاب اسلامی بخشیدم به مستضعفین
او هرگز خودش را به سبب این کار نبخشید و بعد از آن قوای بدنیش رو به افول نهاد و در نهایت از سرطان پروستان جان باخت . من با وجود کودکی خاطرات بسیاری از پدر بزرگم و قلعه ای که کودکی ام را در آن گذراندم به یاد می آورم .
این قلعه کاهگلی بر فراز تپه ای کهن بنا شده بود و حدودن مساحتی دو هکتاری را در بر می گرفت و در شیب ملایم تپه 3 راه به 3 دروازۀ قلعه منتهی میشد . قلعه تمامن از خشت و کاهگل درست شده بود و درست در مرکز دایره ای که محیط قلعه را تشکیل می داد درخت چناری که عمرش را عده 500 سال و عده ای حتا هزاران سال می دانستند قرار داشت . در مورد این درخت در بین مردم تمام آبادی ها سایعات بسیاری رواج داشت . عده ای آن را محلی برای دخیل بستن و حاجت گرفتن می دانستند و عده ای آنرا یادگار اولین سازنده قلعه . اما هر چه که بود آن درخت برای خانواده نشان و سمبل خونی بود که در رگهایمان جریان داشت .
قسمت جنوبی قلعه محل استقرار خدمتکاران و مردمی بود که در داخل قلعه زندگی می کردند . و در قسمت شمالی قلعه عمارتی بود که اگر چه قدیمی بود اما گچبری و شیشه کاری ها و تزئینات زیبایی داشت . اگر چه که هنگامی آنها را دیدم که گذشت زمان گرد کهنگی بر آن نشانده بود اما نشان از ذوق سازنده آن بنا داشت .
در قسمت غربی گاوداری و استبل بود که البته ساختمانهای کاهگلی بود که پر از جیوانات موذی بود و حتا یک بار وقتی داشتم با اسبها بازی می کردم یک رتیل از سقف پرتاب شد روی دستم و از دستم به پایین پرید و رفت . مادر بزرگ من که شاعره بود و درمانگری را نیزاز مادرش آموخته بود و زنی بی نهایت مهربان بود که عاشقانه مرا دوست می داشت و نوازش میکرد ، دستم را در سطلهای ماست گذاشت تا زهررطیل بیرون رود . ماست سیاه میشد و سطل بعدی را پیش می راند .
در ضلع غربی قلعه میدانی بود که در آن برای تربیت اسبها و بازی چوگان استفاده میشد . البته هر بازی در آن می کردند . از الک دولک تا کشتی . آب انبار هایی هم در آن ناحیه بود و استخری که برای آبیاری باغ استفاده می شد و از قناتی که اجدادم با دستان خودشان حفر کرده بودند پر می شد .
اولین بار که نظر پدر بزرگم را جلب کردم وقتی بود که سر پسر عمویم که 4 سال از من بزرگتر بود را شکستم . 4 سالم بود و طبق رسمی پیش از آنکه غذای مطبخ خانه بر سر سفره خانواده خورده شود کودکان خانواده موظف به بردن غذای کارگران بودند. پسر عموی من در طول راه در ظرف خورشتی که در دست داشت مدام تف می کرد . با همه کودکی بر افروخته شدم و دعوا کردیم . او هم برای اینکه لج من را در بیاورد
در داخل ظرف غذای آنها ادرار کرد و کار ما به کتک کاری کشید .
ادامه دارد ...

هیچ نظری موجود نیست: