۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

داستان : 5 شب



در آن شب زمستانی که او از سر بیکاری در یک چت روم با آذر دخت آشنا شده بود ، پیچک کنجکاوی
گرداگرد روحش را در بر گرفته بود که با زنی که خود را نقاشه ای ساحر و عارفی لا مذهب معرفی
می کرد بیشتر اشنا شود .
در همان شب اول ، گپ زدنشان به درازا کشید و پس از چند ساعت ترجیح دادند که از طریق تلفن به گفتگوشان ادامه دهند . از مکالماتشان در آن بامداد سرد زمستانی چیز زیادی به خاطر نداشت. اما یقینن عطشی که برای ملاقات حضوری با آذر دخت پیدا کرده بود را نمی توانست فراموش کند و یا آن را کتمان نماید .
فردای همان شب آذر دخت او را به صرف شام به منزلش دعوت کرد و او هم بدون تأمل آن دعوت را پذیرفت. آدرس را از روی کاغذ می خواند و هرچه پیشتر می رفت به شباهت مسیر خانه نامزدش با مسیر خانه آذر دخت بیشتر پی می برد تا به سر کوچه ی خانه نامزدش رسید .
در تمام طول راه به این موضوع که برای اولین بار است تهمینه را در جریان کاری که انجام می دهد قرار نداده ، فکر می کرد . چطور متوجه نشده بود که آدرسی که از آذر دخت گرفته بود آدرس خانه ای در کوچه روبرویی خانه تهمینه بود ؟ . از ماشین پیاده شد و کنار پیاده رو روی جدول نشست و به دو کوچۀ روبروی
هم نگاه کرد . کوچه شرقی که نامزدش در آن ساکن بود راهی برای عادی زندگی کردن ، روزمرگی های روزانه و همیشگی ، گرفتار شدن در بند عادتهای دور و نزدیک بود . اما کوچه غربی که آذر دخت در آن ساکن بود دنیای نشناخته ها بود . دنیایی که جذابیت و ماجراجویی تسخیر کننده ای به همراه داشت و دوای درد روز های پر روزمرگی و پر تنشش بود .
باید انتخاب میکرد . حسی مانند دلشوره تمام اجزای بدنش را در برگرفته بود .مانند یک نوع حمله عصبی که توام با لرز و برخورد دندانها از سرما به یکدیگر باشد . اولین بار نبود که چنین حسی را تجربه می کرد . اولین بار ، هنگامی که در خانقاهی در منطقه جنگلی و کوهستانی کردستان ، برای دفع خیالات و توهمات و آنچه که خانواده اش نوعی جنون می دانستند بستری شده بود و تحت تعلیم 7 مرشد سپید موی و سپید ریش قرار گرفته بود، چنین حملاتی به پیکر روحی اش واردشده بود .
صدای مرشد اعظم را به یاد می آورد که در حین سخن گفتن ، نهیبی درونی ، مانند تفکر اما از منبعی خارجی (که روح استاد اعظم یا به قول خودش ؛ نهیب آگاهی اش بود) ، سخنانی که بر لب می آورد را در بطن روح کودکانه او تکرار می کرد . این نهیب های تلپاتیک گاهی سخنانی در توضیح معنای آنچه خود او و یا دیگر مرشدان می گفتند ، بیان می کرد .
هنگامی که اولین بار این حس دلشوره که همراه لرز شدید جسمانی و احساسی بین سرما و بر افروختگی بود را حس کرد مرشد در حال خواندن ذکری بود . از شدت ضرباهنگ دندانهایش بر هم نمی توانست درست صحبت کند .
نهیب تلپاتیک مرشد که جذبه ای غیر قابل وصف داشت گفت :
ــ نترس عزیز مولا ، نترس ، تو را به سمت منبعی از هزاران هزار منبع آگاهی رهنمون خواهم بود . آگاهی چیزیست از جنس بود ِ آدمی .
آگاهی باعث بودش آدمیست . همانگونه که وقتی مرگ فرا می رسد آگاهی رجعت می کند به لایه ای دیگر از هستی . برای آنان که مه روح یا هاله را می بینند آگاهی به سان کره ای در پشت شکم است .
آگاهی در زمانی که زمانی نبود در دل کوچکترین ذرات جای داده شد . از افزوده شدن بینهایت در عدم ِ ذره منبسط گردید و انفجاری حاصل شد . نور دمیده شد . به این سبب است که نور نام فرخنده ایست و از دنیای بالا رسیده است .
من تو را به نور خواهم برد . آگاهیت افزون خواهد شد . آگاهی دارای شعور است . شعوری که نزدیکی به منبع عظیم آگاهی را درک نموده و پیش از آنکه این حادثه اتفاق بیفتد ، به تکاپو و هیجان افتاده است . احساست که بی شباهت به ترس نیست و در حقیقت ترس واقعیست .
هر جنگجوی حق به سوی منبع آگاهی ترسان اما مصمم می رود . ترسان می رود زیرا منبع آگاهی از او قوی تر است و مصمم و مطمئن می رود زیرا مطمئن است که تمام تلاشش را برای پیروزی در هر میدانی خواهد کرد و نتیجه نبرد را ، هر چه که باشد ، خواهد پذیرفت .
در زمانهایی که چنین احساس دلشوره ای می کنی به راه خودت ادامه بده . مصمم و ترسان و به خاطر داشته باش که در هر زمان از راه خودت بگذری و از انجامش هراس بدل راه دهی از رسیدن به آنچه مقدّر است دور خواهی شد .
لرز تمام وجودش را در بر گرفته بود . روی جدول کنار خیابان کز کرده بود و می لرزید . پدر و مادر تهمینه را دید که از قدم زدن شبانه باز می گشتند . پدر تهمینه که مرد محترم و صاحب اعتباری بود و چندی بود که به علت کهولت سن و اوضاع کساد اقتصادی ور شکسته شده بود و برای خلاصی از بار بدهی و کنایه های طلبکاران ، خانه اش را برای فروش گذاشته بود ، با قیافه ای در هم که نشان از نبود مشتری برای خانه اش
بود با متانت قدم بر میداشت و مادر تهمینه که هیچ دل خوشی از رابطه دخترش با پسری که زبان باز و حقه باز می دانست که با زرنگی قاپ دخترشان را دزدیده و دخترشان را از آنها دور کرده بود ، نداشت ، با امید و دلگرمی که شاید تنها در لحن زن و شوهری که 50 سال از زندگی مشترکشان می گذرد شنیده شود به همسرش می گفت .
ــ نذر کرده ام . حتمن در همین یکی دو هفته فروش می رود . توکل به خدا . حالا که طوری نشده . خودت رو نخور ...
و بی آنکه متوجه جوانی که لرزان کنار خیابان نشسته بود بشوند به طرف خانه شان قدم می زدند .
چیزی که از خانقاه جنگلی کردستان به یاد آورده بود به تصمیم گرفتن برای رفتن یا نرفتن به آن خانه کمک کرده بود . قصد او رفتن به داخل کوچه بود که ناگهان صدای تهمینه را شنید که با صدایی ترسیده می گفت :
ــ عشق من ، اگر به این کوچه وارد بشی ، اگر که به اون خونه بری ، مسیر مخالف رسیدن به من رو انتخاب کردی . من رو از دست میدی . نرووو .
صدای خنده جمعی زن و مرد به گوش می رسید و صدای تهمینه در آن خنده ها گم شد . اما او به یقین دانست که این قمار بزرگیست که تهمینه را هم در آن از دست خواهد داد . اما چه می توانست بکند . این انتخاب در راهش قرار گرفته بود . راهی که شاید می توانست پرده از راز زندگی اش و اسراری که از کودکی او را احاطه کرده بودند ، بر دارد .
به در خانه رسید ، زنگ زد ، در بی هیچ پرسشی باز شد . وارد شد . در خانۀ طبقۀ هم کف باز شد و او به
سوی نوری که از خانه می تابید و راه پله و راهرو را پر کرده بود راه افتاد . از در که وارد شد احساس کرد وارد یک گالری نقاشی شده . همه جا تا چشم کار می کرد تابلو های نقاشی بود .
چشمش روی نقاشی ها می گشت تا در کنج اتاق بین دو کتابخانه بزرگ که شاید پنج هزار کتاب را در خود جای داده بودند زنی را دید که در لباسی رنگارنگ به او خیره نگاه می کرد . سلام کرد . زن خودش را معرفی کرد و به طرف او قدم برداشت .
ــ آذر دخت هستم . دخترم سارا در حال لباس پوشیدن ِ
ــ منم همون دیونه شب گذشته ام که تا صبح نذاشت بخوابین . گفتی دخترت ؟ اصلن باورم نمی شه که بچه داشته باشی .
صدای دخترانه ای از اتاق به گوش رسید :
ــ باور کن .
آذر دخت با شوخی گفت :
ــ باورم نمی شد که در چت روم بشه چنین پسر خوش تیپی تور کرد .
تعظمی نیمه کرد و گفت :
ــ اختیار داری ، من از وقتی اومدم محو زیبایی شما هستم . واقعن توی چت روم چیکار می کردی ؟
آذر دخت خندید و گفت :
ــ منتظر تو بودم . راستی یادت هست آی دی من چه بود ؟
ــ ساقی می الست بود . اینقدر ها هم کم حافظه نیستم .
آذر دخت پیاله ای شراب به دستش داد و خودش هم پیاله ای در دست گرفت و گفت:
ــ پس بنوش .
در همین حال سارا از اتاق بیرون آمد . دختری که در اولین نظر شبیه ماری خوش خط و خال می نمود .
ادامه دارد ...
توضیح : خیلی نا مرتب می نویسم .

هیچ نظری موجود نیست: