که تمام انرژی اش را از او گرفته بود . روی تخت خودش را جا به جا کرد و با چشمان
بسته سعی در به خاطر آوردن اتفاقاتی که در دنیای اثیری افتاده بود داشت .
چیز زیادی به خاطر نداشت . اما چیز مبهمی از دیالوگهای تــلــپـاتـیکی که بین او و
پیرمردی که خود را یکی از استادان ارشد اکنکار از لایه های دیگری از هستی معرفی
می کرد را به خاطر داشت . اما آن یادآوری چیزی از جنس آگاهی بود و قادر به بیان
دوباره آنها نبود با این همه ، کاملن احساس افزوده شدن آگاهی هایش و زیاد شدن حجم
حباب آگاهی که در قسمت تحتانی هاله ی کالبد انرژیکش که بین شاخک های چاکرایهاش
قرار داشت را احساس می کرد .
صحنه هایی مانند فلش در ذهنش جرقه می زد . منظره هایی که گویی به لایه های دیگری
از هستی تعلق داشت . انرژی هایی که به شکل رنگهای مختلفی که در هم تنیده بود به نظر
می آمد .
این اولین بار نبود که با استادی از استادان جاودان اکنکار ملاقات می کرد ، اما این نخستین
بار بود که کسی از لایه های دیگر هستی با او ملاقات کرده بود . به خصوص که پیر مرد
اخطار داده بود که اتفاقاتی در شرف انجام است .
دلشوره و استرس عجیبی داشت . انگار که روده هایش در بین چنگک مخلوط کن گیر کرده
باشد انداخته بود که برای دادن هشدار و گفتن حرفهایی که اصلن به خاطرش نمانده بود بر او
وارد شود .
از اتاق بیرون رفت و وارد دشستشویی شد . شیر آب را باز کرد ، مشتی آب به صورتش
زد و دست روی صورتش کشید . ناگهان سراسیمه به آینه خیره ماند . تا آنجایی که به خاطر
داشت ، دیشب قبل از خواب ریشش را زده بود . اما اکنون ریشش تا روی سیبنه اش بلند
شده بود . موها و ناخنهایش هم بلند شده بود . سراسیمه به طرف کامپیوترش حرکت کرد بلکه
بتواند حساب کند که چه مدت در خواب بود ه و با خواندن ایی میلهایش حداقل کمی در جریان
اتفاقاتی که افتاده قرار بگیرد .
از دم در ورودی آپارتمان که عبور می کرد نامه ها و قبوض پرداختی را دید که از لای
در به داخل افتاده بودند . نامه ی هیت مدیره مجتمع که در آن اخطار کرده بودند در صورت
عدم پرداخت بدهی ها آب گرم ، گاز و سایر امکانات مجتمع از او سلب خواهد شد .
کلید برق را فشار داد اما چراغی روشن نشد . پس مدت زیادی را در خواب گذرانده بود که
برق را هم قطع کرده بودند . روشن کردن کامپیوترش را فراموش کرد و روی زمین نشست ،
قبض های مختلف آب و برق و تلفن را را از روی زمین برداشت و نگاه کرد . طبق گفته ی
قبض ها 6 تا 8 ماه را در خواب گذرانده بود .
سراغ یخچال رفت . از وقتی که ذهنش با خواندن قبض ها متوجه مدت زمانی که در خواب
گذشته شده بود دل ضعفه و ضعف شدیدی بر وجودش مستولی شده بود . احساس کرد که
هر لحظه ممکن است از حال برود . گفتگوی درونی ذهن با بدن را متوقف کرد و به خود
نهیب زد : همین الان هم می توانم از دماوند بالا بروم .
زیر کتری را روشن کرد و یک چای کیسه ای داخل آن انداخت و یک چایی نبات نوشید
و بعد کنسروی را باز کرد و گرم نکرده از داخل خود قوطی کنسرو خورد .
بعد از اینکه سیر شد و ضعف بدنش کمی التیام یافت لباس پوشید و از خانه بیرون رفت .
تصمیم داشت که به دیدن دوستانش و محل کارش برود .
در پارکینگ وقتی که می خواست ماشینش را روشن کند سرایدار ساختمان او را دید و به
جای جواب سلام او ، وحشت زده راه به سمت مجتمع دوید . از دیدن این عکس العمل
سرایدار حس خوبی نداشت . چیزی اشتباه بود . از وقتی که از خواب بیدار شده بود این فکر
که : چیزی شدیدن اشتباه است شدیدن آزارش می داد .
خاک روی شیشه ماشین را با لنگی که زیر صندلی می گذاشت پاک کرد و به طرف آموزشگاه
حرکت کرد . او در یک آموزشگاه هنری مجسمه سازی سنتی سرخپوستان را تدریس می کرد .
دیگر مدرسان این آموزشگاه به او به دیده مردی جوان و لابالی و مغرور که شدیدن رگه هایی از
جنون در روحش نقش بسته و شخصیتی جنون آسا در وجودش ساخته که به او هویت و انرژی می داد
نگاه می کردند .
از رفتن به آموزشگاه منصرف شد و به سمت خانه یکی از دوستانش حرکت کرد . اولین بار با
شیطان در این خانه رو برو شده بود . یاد آن روز خاص افتاد .
دادمه دارد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر