داستانی که می خوانید یک توهم جدید است که تازگی پیدا کرده ام و دوست دارم
طرح داستانش را برای بعدها بنویسم . از این به بعد تا 7 پست این داستان
ادامه خواهم داد ...
باورش سخت بود ، اما شده بود . درست از پنجره آمده بود داخل اتاق ،
پاورچین ، پاورچین تا بالای تختآمده بود و از اونجا درست راس ساعت
سه بامداد کارش روشروع کرده بود .
چشماش روکه باز کرد دید که همه اشیاء اتاقش رو هوا معلقند . حتا
چیزهای خیلی سنگین ، مثل میز توالتش ، مانیتورش ، دستگاه فکس
و هر چیزی که بود ، حتا خرده گرس هایی که از دیشب باقی مونده
بود هم در هوا معلق بود .
فعالیت سلولهای خاکستری و سفید مغزش برای تحلیل اتفاقی که در شرف
انجام بود به نتیجه نرسید . با خودش فکر کرد که این یک توهم عمیق ِ
که این وقت شب اون رو اسیر خودش کرده . فکرای دیگه ای هم میکرد .
اینکه داره خواب می بینه . سعی کرد تمام درسهایی که از استاد سحر و
رویا ، در مورد رویا بینی و عکس العمل در دنیای رویا آموخته بود
به خاطر بیاره و یک راه مناسب را انتخاب کند .
همینطور که خوابیده بود سرش رو بالا کرد و اون رو دید که بالای تختش ،
روی هوا چهار زانو نشسته .
از جاش پرید اما انگار یک وزنه سنگین روس سینه اش گذاشته بودند و آزادی
عمل برای تکان خوردن حتا در مقیاس کم را هم نداشت . تنها تونست کمی
گردنش را تکان دهد و بالا بیاورد و بعد چشمهایش را را با پشت دست مالید و
با ترس و شک چشمانش را باز کرد ، از طرفی مطمئن بود که وقتی چشمانش
را باز کند دیگر اثری از آن منظره متوهمانه که اول دیده بود نخواهد بود .
چشمانش را باز کرد .
لیوان چای که دیشب از تنبلی تمام آشغال ته سیگار هایش را آنجا خاموش
کرده بود همانطور که معلق بود به پیشانی اش خورد و تمام محتویان بد بو و
سیاهش ریخت روی سرش و شره کرد روی سینه و شانه هایش .
شره های نیکوتینی رفت داخل چشمش و چشمش را سوزاند . چشمش را دوباره
بست و از وحشت فریاد بلندی کشید . ناگهان انگار آزاد شده باشد خودش هم
معلق در بین فضای اتاق شناور شد .
چه کسی بود که بالای سرش نشسته بود ؟ یقینن او را اخیرن دیده بود . آیا کسی از
أدم خوار ها از طریق نفوذ به لایه های انرژی شبکه های جادوگران نیک اندیش
توانسته بود او را رد یابی کند ؟
هزاران فکر در سرش رژه می رفتند . در حالی که زمان متوقف بود . در همان
حال که شناور بود تکانی به خود داد و چرخید . باور نکردنی بود . او در حال برون
فکنی کالبد اختری بود . به زبان عامیانه پرواز روح .
کالبد جسمانی خود را می دید که روی تخت افتاده و گویی مرده است . برایش بارها
این تحربه پیش آمده بود که توانسته بود از بدنش جدا شده باشد . اما اینبار نه به
خواست و قصد خودش بلکه با قدرت قصد یک پیرمرد عجیب و غریب این اتفاق
برایش افتاده بود .
به صورت خودش خیره شد . به یاد بار اول که برون فکنی کرده بود و وقتی
صورت خودش را دیده بود از ترس به داخل کالبد جسمانی کشیده شده بود افتاد .
صورت خودش برای خودش غریبه به نظر می آمد وقتی علت این قضیه را از
استاد پرواز روح پرسیده بود را به یاد می آورد .
ــ تو هیچوقت صورت خودت را سه بعدی و از روبرو ندیده ای . برای همین است
که صورتت برایت غریبه به نظر میرسد .
ادامه دارد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر