۱۳۸۵ تیر ۱۵, پنجشنبه

شم باجی

داشتم سمپاشی می کردم باغچه رو ، توی حیاط تموم شده بود و با خودم گفتم که
شمشاد های جلوی در خانه را هم سم بزنم . در را که باز کردم ، دختر 8 ساله
همسایه، رویا را دیدم که دست خواهرش کوچولوش زویا را گرفته بود و با هم
جلوی خانه شان قدم می زدند .
من و رویا خیلی با هم رفیقیم ، پدر سوخته یک دلبری هم برای من می کند که بیا
و ببین .با چشمان سبز درشت و موهای مشکی حالتدار لعبتی خواهد شد ( چشم
بد از او به دور) . آمد جلو و اول نگاهی به بازوهای من کرد و گفت :
ــ چفدر سوختی . مامانم میگه باید کرم ضد آفتاب بزنی .
خندیدم و گفتم :
ــ چطوری جیگر من ؟ تابستون شده و آنیش می سوزونی حسابی ، آره ؟
مثل گیج ها به سمپاش که پشت من بود نگاه کرد و ماسکی که به دهان داشتم و
گفت :
ــ آریا جون ، میشه بپرسم این چیه ؟ چیکار داری می کنی ؟
پیش خودم گفتم کمی هم سر بسرش بگذارم و گفتم :
ــ دارم این شمشاد ها رو سم میزنم که شته نگذاره . آخه شته ها شیره گیاهان رو
می مکند و با دهان ادای میک زدن رو درآوردم .
بعد با لحنی که کمی ترسیده بود ادامه دادم :
ــ شما هم زیاد اینجا نفس نکشید . خوب نیست .
رویا یا دست راستش زد رو صورتش و گفت :
ــ وای خدا مرگم بده ، این کلی نفس کشید اینجا .
و با دست زویا رو نشون داد . زویا هم نگاهی به اون کرد و نگاهی به سمپاش زرد
و من که با شلوارک و آستین حلقه ای و دستکش و ماسکی روی گردن و عینک
ایستاده بودم اونجا و با شدت هر چه تمام تر زد زیر گریه و می گفت :
ــ شم باجی شدم
پدر سوخته تا تلفن نزدم سه تا تخم مرغ شانسی کیندر برامون بیارن از سوپر بی خیال
گریه کردن نشد که نشد .
اما خیلی خندیدم . مزه داد

هیچ نظری موجود نیست: