قلبم تند می زد وقتی که ماشین در آخرین پیچهای مانده به ماسوله تکان تکان می خورد .
دو تا رگ ، آره دقیقن دوتا رگ روی پیشانیم داغ شده بودند . توی آینه ماشین به خودم
نگاه کردم . مطمئن بودم که قرمز هم شده ، احساس می کردم که رگهای پشانیم به طرز
شدید و محسوسی تپش دارند .
از ماشین پیاده شدم . باید پیاده میرفتم . بار دوم بود که به ماسوله می رفتم . حیاط هر خانه ای
پشت بام آن دیگری . گلدانهای شمعدانی هنوز هم بودند . مانند همان روز که همه با هم رفته
بودیم . توی تمام کوچه ها گشتم و ، رفتم جنگل و گوشه ای آتشی درست کردم . دو تا کنسرو
گذاشتم روی آتش نخورده بلند شدم .
باران گرفت . یادم آمد که زیر باران با هم راه رفتیم و تو آن گل سفید را خواستی . همان که
در دامنه کوه بود . زیاد بالا نبود . تلاش زیادی برای به دست آوردن آن گل نکردم . باران
می بارید و چه سیل آسا و درشت . مثل همان روز که تمام ماسوله را ، وقتی از ترس باران
خالی از توریست شده بود ، با هم خیس قدم زدیم و ته یکی از آن کوچه ها ی باریک ، خیس
بوسیدمت .
دستم را گرفتم به صخره ها و بالا رفتم . دستم را دراز کردم تا گل سفید را بچینم . باران
می بارید . دستم که به ساقه گل رسید دستم سوخت ، گزنه بود . انگار آن گزنه محافظ آن
گل سفید بود یا آن گل سفید طعمۀ دامی برای دستهای من ، یاد کلاس گیاه شناسی پایه
در دانشگاه افتادم ، وقتی که استاد می گفت آلکالوئیدی در گزنه هست که باعث سوزش
می شود نه بر خلاف تصور عامه مردم که فکر می کنند گزنه خار دارد . تمام تنم
می سوخت . شیره گزنه از روی دستم با کمک باران به شانه و گردن و سینه ام رسید .
تمام تنم . حتا احمقانه است اگر بگویم به آنجایم و هم نفوذ کرده بود و می سوزاند .
گل را چیدم . تمام موهای تنم از سوزش سیخ شده بود و بعد آمدم توی مینی بوس تو لباس
اضافه داشتی ، اما من نه ! من ماندم زیر باران و چای داغ را از دستت گرفتم و نوشیدم و تو
لباست را عوض کردی و من خیس و سوزان زیر باران ماندم .
شاید آن هم نشانه ای بود . نشانه برای امروز من که زیر بارانم و خود بارانم و می سوزم .
تازه بعد این سالها باران سه سال پیش سوزش گزنه را به قلبم رسانده . به خاطراتم ، به
باورهایم .
اما تو باز لباس اضافه داشتی . شاید حتا قلب اضافه هم داشتی . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر