رفتم تا به قله رسیدم . نشستم و زیپ کوله ام را باز کردم و کاغذی در آوردم ، هر چه گشتم
خودکار را پیدا نکردم . کاغذ را دوباره داخل کوله گذاشتم و هر چه شعر بلد بودم را فریاد زدم
. به داد خواندم از بی داد های روزگار و آدمیان .
داد کشیدم :
خدا .... خدا .... شاید صد بار فریاد کشیدم ، آنقدر فریاد کشیدم تا صدایم گرفت . گفتم : من که
از تو نمی توانم شکایت کنم اما اگر به عدل مطلقت مطمئن نبودم حتمن خیلی سخت کارهای آدمها
و مخصوصن اون یک آدم خاص رو هضم می کردم . بگذار زخم هاشون رو بزنند . مگر چقدر
می توانند . آخرش تو بهتر از همه می دونی که چه کسی زیانکار میشه و چه کسی به عزت میرسه
داد کشیدم مگه اینطور نیست . من شکایت دارم . میفهمی ؟ شکایت ! می خوام بگم که خیلی از آدمها
خیلی نامردن . اصلن خیلی کار یک دقیقه شون ِ . من که می دونی صبر می کنم . اون روزها رو که
دونه دونه بر می گردن رو دیدم . چه باک وقتی که من از بندشون رها شدم . بازیشون برای من تموم
شده هیچ وقت هم شروع نمی شه . می دونی که .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر