وارد سالن می شود . یک سالن 200 متری با دیوار سـیـمـان پـوش و کـف مـوزائـیـک .
به نظرش رسید که آن سالن ، قسمتی از لوکیشـن سـاخـت فـیلم است ، فـیلمی که بــــرای
تـسـت بازیگری او را به آنجا کشانده بود .
آقای کارگردان روی یک راحتی قرمز رنگ نشسته بود و سرش را در بین کاغذهایــش
فرو برده بود . دو طرف کارگردان دو پروژکتور فیلمبرداری که روشـن بـودنـد ، قــرار
داشت . درست در پــشـت راحتی کارگردان یک دوربین فیلم برداری بر روی سه پایه
قرار داشت و مترصد فرصتی بود تا با اشاره کارگردان به دستیارش روشن شود و تمام
اعمال و رفتار و حرکات او را زبر نظر خود بگیرد و آنها را مو به مو بر روی فیلم درج
کند .
کارگردان که به یکی از اصلی ترین سکانس های فیلمش فکر می کرد ، چنان در دریای
تفکراتش فرو رفته بود که گویی نیاز به چندین نجات غریق کارکشته داشت تا او را از آن
دریای مواج بیرون بکشند . بعد از چند ثانیه تأخیر کارگردان سرش را بالا آورد.
سرش را بالا برد .قبل از اینکه در سالن باز شود ، یکی از بازیگران نام آشنای سینما که
از قضا دوستی صمیمانه ی دو طرفه ای با کارگردان و مرد جوانی که برای تست بازیگری
نزد کارگردان رفته بود داشت ، به موبایل کارگردان تلفن زده بود و از استعداد مرد جوان
و تسلط خاص او در بازیگری تعریف کرده بود و از کارگردان خواهش کرده بود که حتمن
سر فرصت و با حوصله از او تست بگیرد .
نگاهی به مرد جوان انداخت ، قد بلند بود و اندام ورزیده اش از روی استرچی که تنش بود
به خوبی مشخص بود . مرد جوان لبخندی مؤدبانه زد و گفت : سلام آقای دهقان . کارگردان
با لبخندی جدی جواب سلامش را داد و به او خیره ماند . دوست داشت بداند که چه چیزی در
وجود این مرد جوان وجود دارد که او را در بین خیل سیل آسای مشتاقین برای بازیگر شدن
که هر روز و هر هفته بر تعدادشان افزوده می شود ، در چشم دوست بازیگرش که خودش
یک حرفه ای تمام عیار است ، متمایز کرده است .
چشمان درشت و قهوه ای رنگ و مژه های تاب خورده او به چهره اش ملاحت و حالتی نمکین
می داد که با بینی نوک تیز و خوش تراش و لبهای قلوه ای که به حقیقت زیبا ترین جزء صورتش
بود و گونه های برجسته و موهای مجعدش ، بی شک شباهت شگفت انگیزی به نقش برجسته ــ
های پادشاهان و سربازان هخامنش درخرابه های پرسپولیش داشت ، او را مجذوب خودش کرد .
بی مقدمه با لحنی تحسین بر انگیز گفت : اسمت سیاوش ِ ، درسته ؟ مرد جوان که لبخند اولیه اش
از بدو ورود ، بر روی صورتش مانده بود گفت : بله آقای دهقان . کارگردان با دست به صندلی
فلزی کهنه ای که روبروی سیاوش قرار داشت اشاره کرد و گفت : بفرمایید بنشینید و کمی تمرکز
کنید تا کارمان را شروع کنیم ، قیافه ت خیلی آریایی ِ سیاوش جان .
دستش را بر روی پشتی فلزی صندلی گذاشت و گفت : سپاسگذارم از لطفتون ، اما فکر نمیکنم
نیازی به تمرکز باشد . و بعد با لحنی سرحال و بازیگوش ادامه داد : من معمولن آدم متمرکزی
هستم . و باز خندید و این بار از آن لبخند مودبانه خبری نبود ، تمام عضلات صورت با زاویه ای
دلپذیر به گونه های بر آمده و شقیقه هایش که تار های سفیدی در آن پیدا بود متمایل گشته بود .
دندانهای درشت و مرتبش با خنده ای دندان نما مشخص شده بود .
کارگردان هم لبخندی زد و گفت : سیاوش متمرکز از خودت بگو . سیاوش نگاهش را از صورت
کارگردان که شخم های روزگار در آن نشانه های فراوانی به جا گذاشته بود به غبغب و بعد شکم
برآمده او که از زیر پیراهن زرد رنگش بر آمده تر به نظر می رسید انداخت و گفت : من مینویسم ،
شاعرم ، داستان نویس و مقاله نویسم . فعالیت هنری در رشته نمایش نداشته ام ، امــا تـا به
حـال چند نمایشنامه نوشته ام .
کارگردان سرش را به نشانه استماع تکان داد و گفت : چند سالته سیاوش جان ؟ جواب داد : دو روز
است که 27 ساله شده ام .کارگردان پرسید: تا به حال اثری از خودت چاپ کرده ای ؟ جواب شنید :
روزی شاعری به من گفت عجله ای برای چاپ و انتشار آثارت به خرج نده . به وقتش خودش تو را
صدا خواهد کرد . کارگردان گفت : شاعر تا زمانی شاعر است و نویسنده زمانی نویسنده است که
که از خود اثری بر جای بگذارد . حافظ اگر شعر هایش را نمی نوست و نوشته هایش حفظ نمی شد
کـه حافـظ نبود ؟ سیاوش جواب داد که هنرمند بـه ذات هنرمـنـد اسـت ، در صـورتـی کـه از حـافـظ
نوشته ای در دست نداشتیم و حتا نامش هم در تاریخ ثبت نمی شد ، نمی توانـستـیـم که او را شاعــــر
بـنـامیم ، زیرا اطلاعی از او نداشتیم . این جهل من ِ معاصر است نسبت به شاعر بودن او نه نفی روح
و احساسات شاعرانه اش . حافظ وجود داشته و اشعار بسیاری گفته ، شاید که تعدادی از شعرهایش هم
منسوخ شده باشند یا نابود شده باشند ، اما حقیقت این است که او اگر چنین اشعاری هم داشته باشد که ما
ندانیم و اطلاعی از آن اشعار نداشته باشیم ، بی اطلاعی ما محسوب می شود نه شاعر نبودن حافظ بر
آن اشعار ، دلیل حرفم هم اینکه حافظ مطمئنن لذتی درخور که از همه اشعارش برده است را از ایـن
اشعار هم برده است .
کارگردان خنده کنان گفت : بحث عمیق و دنباله داری می تواند باشد اما برگردیم به کار خودمان و بعد
سرش را خاراند و گفت : از چه ژانر هایی بیشتر خوشت می آید ؟ سیاوش جواب داد :
برای یک بازیگر نباید تفاوتی باشد . هر نقشی را باید بتواند در بیاورد . اما به طور ویژه ای آرزو
دارم که روزی اگر بازیگر شوم ، یک نقش اسطوره ای و حماسی بازی کنم . یک سلحشور آریایی
یکی مثل... کارگردان میان حرفش پرید و با لحنی مطمئن گفت : مثل رستم .
سیاوش سرش را تکان داد و گفت : من اینقدر ایده آلیستی فکر نمی کنم . بیشتر ترجیح می دهم که نقشی
مانند سورنا را بازی کنم تا رستم ! کارگردان گفت : پس تراژدی ! داستان سورنا داستان شاهزاده ای
که تا آخرین نفس به همراه سپاهیان اندکش در مقابل لشکر عظیم اسکندر مقاومت کرد و سپاهیان اسکندر
تا هنگامی که آخرین سلحشور ایرانی را نکشته بودند ، نتوانستند از آنها کسی را به اسارت بگیرند و
و از سد آنان بگذرند .
سیاوش گفت: دقیقن صحیح می فرمایید . کارگردان بطری آب معدنی را برداشت و بر دهان گذاشت .
یک جرعه ، دو جرعه ، سه جرعه و بعد آن را به طرف سیاوش گرفت و گفت : آب می خوری ؟ جواب
شنید : نوش ِ جان . کارگردان ادامه داد : اما به نظر من سورنا مناسب فیلم ساختن نیست .
نوعی سرخوردگی ملی را سبب می شود . یک نا امیدی ، یک چیزی مانند آنچه بعد از بیست و هشت
مـرداد اتـفـاق افـتاد . یـک حسی از جنـس حسی که پس از خواندن مفاد قطعنامه ترکمنچای به من دســت
می دهد .
سیاوش گفت اما به نظر من این به هنر نویسنده داستان بستگی دارد ، دلاوری سربازان ایرانی با وجود
سرنگونی و شکست پادشاهشان در مقابل آن سپاه تامل برانگیز و باعث به جوش آمدن غرور ملی
می تواند باشد تا سرخوردگی است . در ثانی اگر که نویسنده بتواند به نوعی حادثه مــــرگ سورنا
و سلحشورانش را به تولد و ظهور ارشک که سلوکیان را از ایران بیرون انداختند و به تاریخ 150
ساله اشغالگری آنان خاتمه دادند ، زنجیر کند آنگاه داستان با حسی از غرور و پیروزی به پایان
می رسد .
کارگردان سرش را به نشانه ی تأئید تکان داد و گفت : درست میگی ! دقیقن همینطوره . و بعد
دستانش را به هم کوبید و گفت : چه شد که خواستی بازیگر شوی . سیاوش گفت : آنقدر باهام
بازی کردند که بازیگر شدم . من خیلی ساده بودم . ساده و بی آلایش . اما آنقدر از این سادگی
و بازیگر نبودن ضربه خوردم که تصمیم گرفتم بازیگر شوم .
کارگردان گفت: بسیار خوب ، حالا سر ِ مرحله ی اصلی تستمون بریم ...
ادامه دارد ؟
به نظرش رسید که آن سالن ، قسمتی از لوکیشـن سـاخـت فـیلم است ، فـیلمی که بــــرای
تـسـت بازیگری او را به آنجا کشانده بود .
آقای کارگردان روی یک راحتی قرمز رنگ نشسته بود و سرش را در بین کاغذهایــش
فرو برده بود . دو طرف کارگردان دو پروژکتور فیلمبرداری که روشـن بـودنـد ، قــرار
داشت . درست در پــشـت راحتی کارگردان یک دوربین فیلم برداری بر روی سه پایه
قرار داشت و مترصد فرصتی بود تا با اشاره کارگردان به دستیارش روشن شود و تمام
اعمال و رفتار و حرکات او را زبر نظر خود بگیرد و آنها را مو به مو بر روی فیلم درج
کند .
کارگردان که به یکی از اصلی ترین سکانس های فیلمش فکر می کرد ، چنان در دریای
تفکراتش فرو رفته بود که گویی نیاز به چندین نجات غریق کارکشته داشت تا او را از آن
دریای مواج بیرون بکشند . بعد از چند ثانیه تأخیر کارگردان سرش را بالا آورد.
سرش را بالا برد .قبل از اینکه در سالن باز شود ، یکی از بازیگران نام آشنای سینما که
از قضا دوستی صمیمانه ی دو طرفه ای با کارگردان و مرد جوانی که برای تست بازیگری
نزد کارگردان رفته بود داشت ، به موبایل کارگردان تلفن زده بود و از استعداد مرد جوان
و تسلط خاص او در بازیگری تعریف کرده بود و از کارگردان خواهش کرده بود که حتمن
سر فرصت و با حوصله از او تست بگیرد .
نگاهی به مرد جوان انداخت ، قد بلند بود و اندام ورزیده اش از روی استرچی که تنش بود
به خوبی مشخص بود . مرد جوان لبخندی مؤدبانه زد و گفت : سلام آقای دهقان . کارگردان
با لبخندی جدی جواب سلامش را داد و به او خیره ماند . دوست داشت بداند که چه چیزی در
وجود این مرد جوان وجود دارد که او را در بین خیل سیل آسای مشتاقین برای بازیگر شدن
که هر روز و هر هفته بر تعدادشان افزوده می شود ، در چشم دوست بازیگرش که خودش
یک حرفه ای تمام عیار است ، متمایز کرده است .
چشمان درشت و قهوه ای رنگ و مژه های تاب خورده او به چهره اش ملاحت و حالتی نمکین
می داد که با بینی نوک تیز و خوش تراش و لبهای قلوه ای که به حقیقت زیبا ترین جزء صورتش
بود و گونه های برجسته و موهای مجعدش ، بی شک شباهت شگفت انگیزی به نقش برجسته ــ
های پادشاهان و سربازان هخامنش درخرابه های پرسپولیش داشت ، او را مجذوب خودش کرد .
بی مقدمه با لحنی تحسین بر انگیز گفت : اسمت سیاوش ِ ، درسته ؟ مرد جوان که لبخند اولیه اش
از بدو ورود ، بر روی صورتش مانده بود گفت : بله آقای دهقان . کارگردان با دست به صندلی
فلزی کهنه ای که روبروی سیاوش قرار داشت اشاره کرد و گفت : بفرمایید بنشینید و کمی تمرکز
کنید تا کارمان را شروع کنیم ، قیافه ت خیلی آریایی ِ سیاوش جان .
دستش را بر روی پشتی فلزی صندلی گذاشت و گفت : سپاسگذارم از لطفتون ، اما فکر نمیکنم
نیازی به تمرکز باشد . و بعد با لحنی سرحال و بازیگوش ادامه داد : من معمولن آدم متمرکزی
هستم . و باز خندید و این بار از آن لبخند مودبانه خبری نبود ، تمام عضلات صورت با زاویه ای
دلپذیر به گونه های بر آمده و شقیقه هایش که تار های سفیدی در آن پیدا بود متمایل گشته بود .
دندانهای درشت و مرتبش با خنده ای دندان نما مشخص شده بود .
کارگردان هم لبخندی زد و گفت : سیاوش متمرکز از خودت بگو . سیاوش نگاهش را از صورت
کارگردان که شخم های روزگار در آن نشانه های فراوانی به جا گذاشته بود به غبغب و بعد شکم
برآمده او که از زیر پیراهن زرد رنگش بر آمده تر به نظر می رسید انداخت و گفت : من مینویسم ،
شاعرم ، داستان نویس و مقاله نویسم . فعالیت هنری در رشته نمایش نداشته ام ، امــا تـا به
حـال چند نمایشنامه نوشته ام .
کارگردان سرش را به نشانه استماع تکان داد و گفت : چند سالته سیاوش جان ؟ جواب داد : دو روز
است که 27 ساله شده ام .کارگردان پرسید: تا به حال اثری از خودت چاپ کرده ای ؟ جواب شنید :
روزی شاعری به من گفت عجله ای برای چاپ و انتشار آثارت به خرج نده . به وقتش خودش تو را
صدا خواهد کرد . کارگردان گفت : شاعر تا زمانی شاعر است و نویسنده زمانی نویسنده است که
که از خود اثری بر جای بگذارد . حافظ اگر شعر هایش را نمی نوست و نوشته هایش حفظ نمی شد
کـه حافـظ نبود ؟ سیاوش جواب داد که هنرمند بـه ذات هنرمـنـد اسـت ، در صـورتـی کـه از حـافـظ
نوشته ای در دست نداشتیم و حتا نامش هم در تاریخ ثبت نمی شد ، نمی توانـستـیـم که او را شاعــــر
بـنـامیم ، زیرا اطلاعی از او نداشتیم . این جهل من ِ معاصر است نسبت به شاعر بودن او نه نفی روح
و احساسات شاعرانه اش . حافظ وجود داشته و اشعار بسیاری گفته ، شاید که تعدادی از شعرهایش هم
منسوخ شده باشند یا نابود شده باشند ، اما حقیقت این است که او اگر چنین اشعاری هم داشته باشد که ما
ندانیم و اطلاعی از آن اشعار نداشته باشیم ، بی اطلاعی ما محسوب می شود نه شاعر نبودن حافظ بر
آن اشعار ، دلیل حرفم هم اینکه حافظ مطمئنن لذتی درخور که از همه اشعارش برده است را از ایـن
اشعار هم برده است .
کارگردان خنده کنان گفت : بحث عمیق و دنباله داری می تواند باشد اما برگردیم به کار خودمان و بعد
سرش را خاراند و گفت : از چه ژانر هایی بیشتر خوشت می آید ؟ سیاوش جواب داد :
برای یک بازیگر نباید تفاوتی باشد . هر نقشی را باید بتواند در بیاورد . اما به طور ویژه ای آرزو
دارم که روزی اگر بازیگر شوم ، یک نقش اسطوره ای و حماسی بازی کنم . یک سلحشور آریایی
یکی مثل... کارگردان میان حرفش پرید و با لحنی مطمئن گفت : مثل رستم .
سیاوش سرش را تکان داد و گفت : من اینقدر ایده آلیستی فکر نمی کنم . بیشتر ترجیح می دهم که نقشی
مانند سورنا را بازی کنم تا رستم ! کارگردان گفت : پس تراژدی ! داستان سورنا داستان شاهزاده ای
که تا آخرین نفس به همراه سپاهیان اندکش در مقابل لشکر عظیم اسکندر مقاومت کرد و سپاهیان اسکندر
تا هنگامی که آخرین سلحشور ایرانی را نکشته بودند ، نتوانستند از آنها کسی را به اسارت بگیرند و
و از سد آنان بگذرند .
سیاوش گفت: دقیقن صحیح می فرمایید . کارگردان بطری آب معدنی را برداشت و بر دهان گذاشت .
یک جرعه ، دو جرعه ، سه جرعه و بعد آن را به طرف سیاوش گرفت و گفت : آب می خوری ؟ جواب
شنید : نوش ِ جان . کارگردان ادامه داد : اما به نظر من سورنا مناسب فیلم ساختن نیست .
نوعی سرخوردگی ملی را سبب می شود . یک نا امیدی ، یک چیزی مانند آنچه بعد از بیست و هشت
مـرداد اتـفـاق افـتاد . یـک حسی از جنـس حسی که پس از خواندن مفاد قطعنامه ترکمنچای به من دســت
می دهد .
سیاوش گفت اما به نظر من این به هنر نویسنده داستان بستگی دارد ، دلاوری سربازان ایرانی با وجود
سرنگونی و شکست پادشاهشان در مقابل آن سپاه تامل برانگیز و باعث به جوش آمدن غرور ملی
می تواند باشد تا سرخوردگی است . در ثانی اگر که نویسنده بتواند به نوعی حادثه مــــرگ سورنا
و سلحشورانش را به تولد و ظهور ارشک که سلوکیان را از ایران بیرون انداختند و به تاریخ 150
ساله اشغالگری آنان خاتمه دادند ، زنجیر کند آنگاه داستان با حسی از غرور و پیروزی به پایان
می رسد .
کارگردان سرش را به نشانه ی تأئید تکان داد و گفت : درست میگی ! دقیقن همینطوره . و بعد
دستانش را به هم کوبید و گفت : چه شد که خواستی بازیگر شوی . سیاوش گفت : آنقدر باهام
بازی کردند که بازیگر شدم . من خیلی ساده بودم . ساده و بی آلایش . اما آنقدر از این سادگی
و بازیگر نبودن ضربه خوردم که تصمیم گرفتم بازیگر شوم .
کارگردان گفت: بسیار خوب ، حالا سر ِ مرحله ی اصلی تستمون بریم ...
ادامه دارد ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر