کلاغ بر روی شا نه مترسک نشست و گفت :
ــ سلام مترسک پیر
ــ سلام کلاغ کهن سال ، دیگر از من نمی ترسی ؟
کلاغ با صدایی گرفته گفت :
ــ آن زمان ها هم نمی ترسیدم ، فقط باهات بازی می کردیم .
مترسک گفت :
ــ از اینجا برو ، مگر نمی بینی گندم زار در آتش می سوزد ؟
چندی دیگر آتش به اینجا خواهد رسید .
کلاغ هیچ نگفت و خیره به آتشی که تمام گندمزار را در برگرفته
بود نگاه می کرد . آتش از پای مترسک بالا می رفت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر