۱۳۸۴ مرداد ۱۳, پنجشنبه

فیض حق

ای جان رسیده بر لب ، جان را ز تن رها کن
بــسپار تن به آتـش ، آتـش به اسـتخـوان کن

ای دل سیاوشی شو ، «هو» زن به قلب شعله
آن سو کزان به در آی ، راز جهان عیان کن

این باده ی طربـناک ، بر هر کسی ندادند
گر ریختند به کامت ، یادی از آن زمان کن

گـفتند از شر و شور ، مستی این زیـاد است
دیوانه ای چـو افتاد ، این را در آن رها کن

بازی عشق بازان ، عشق است و هجر و لبخند
لـبـخـنـد زن به اشـکـت ، دم را به دم دوا کن

هر سو نشانه ای هست ، آن را ببین و در یاب
ما مرغ آســمانـیـم ، خود را ز غـم رها کن

صوفی بدان میندیش ، هجرش به کی سر آید
در راه خود قدم دار ، برهر قدم سماع کن

با همدمی ِ هر دم ، دم خوش قدم بگردد
مقصد چو فیض حق بود ، دم را به حق روا کن

هجرت چو آتشی شد ، راح و روان بیفروخت
وصـلــت چو باز آمد ، درمان آریــا کن

هیچ نظری موجود نیست: