ای جان رسیده بر لب ، جان را ز تن رها کن
بــسپار تن به آتـش ، آتـش به اسـتخـوان کن
ای دل سیاوشی شو ، «هو» زن به قلب شعله
آن سو کزان به در آی ، راز جهان عیان کن
این باده ی طربـناک ، بر هر کسی ندادند
گر ریختند به کامت ، یادی از آن زمان کن
گـفتند از شر و شور ، مستی این زیـاد است
دیوانه ای چـو افتاد ، این را در آن رها کن
بازی عشق بازان ، عشق است و هجر و لبخند
لـبـخـنـد زن به اشـکـت ، دم را به دم دوا کن
هر سو نشانه ای هست ، آن را ببین و در یاب
ما مرغ آســمانـیـم ، خود را ز غـم رها کن
صوفی بدان میندیش ، هجرش به کی سر آید
در راه خود قدم دار ، برهر قدم سماع کن
با همدمی ِ هر دم ، دم خوش قدم بگردد
مقصد چو فیض حق بود ، دم را به حق روا کن
هجرت چو آتشی شد ، راح و روان بیفروخت
وصـلــت چو باز آمد ، درمان آریــا کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر