۱۳۸۴ تیر ۱۷, جمعه

جادوی ابرویت

به جان شور َت ، به دل نور َت ، کزان بازی ابرویت
روانه می کند در من ، تلاطم های جادویت
ز تو دورم ، تو را گویم ، نسیم وصل تو بویم
نمی جویم ، نمی خواهم ، به جز لعل شکر خویت
تو می دانی ، تو می فهمی ، سخن از عشق می گویم
که تو خود باطن ِ عشقی ، تویی چوگان و من گویت
چه تب دارم ، چه بی تابم ، گهی مفلس گهی شاهم
نمی دانم ، چه می خواهم ، بجز جادوی ابرویت
کلامی نیست ، صلاحی نیست ، در این مستانه گویی ها
که من از خود ُبرون رفتم ، به دیدار مه رویت
دمی گویم به خود ای کاش ، که هجرانت به سر آید
ندا بی پرده می آید ، بمان در شور جادویت
چه می گویم ، چه می خوانم ، طرب در من َشرر کرده
شرر را در شراب انداز ، به یک پیغام خاموشت
مرا جانی ، مرا خانی ، مرا معنی عرفانی
مرا آرامش نابی ، چو باز آیم به آغوشت
ببین یادت مرا اکنون به شهر ِ عشق شورانده
ترحم بر جنونم کن نگردم َرجم ، در کویت
مپرسید ، آریا هم خود ، نمی داند چه باید کرد
جنون را پیش می راند به قصد ِ ساحل نورت

هیچ نظری موجود نیست: