۱۳۸۴ خرداد ۱۳, جمعه

بیتاب

دلم تنگ شده برای جنگل . یک جنگل در ارتفاع 4000 هزار متری از
سطح دریا . از آن جنگلها که وقتی از بلندی هایش به دره هایش نگاه
می کنی ، ابر می بینی و شیب تندی که زیر ابرها پنهان می شود و
آغشتگی محو و نمناک سبز و سفید و خدا .
باید یروم . در این تعطیلی ها می خواستم بروم اما برنامه ام تا چند روز
دیگر به تعویق افتاد . چند روز دیگر ، این چند روز چه سخت می گذرد .
انگار که روحم بی تاب لمس روح بینهایت و انرژی آفرین طبیعت است .
طبیعتی که در آن ، تا دور دست ها ، جز سکوت و در آن سکوت جز هیاهو
و در آن هیاهو جز ترانه ای که تمام جنگل را به رقص می آورد ، هیچ چیز
را ادراک نمی کنی. والبته بیش از همیشه هر چیزی را ادراک می کنی.
دلم برای آب چشمه تنگ است . دلم برای کلبه های چوبی و پوسیده جنگل
تنگ است .
الان که فکر می کنم باید چند روز دیگر در تهران بمانم سرم درد می گیرد .
در طبیعت می بینم که جلوه دیگری از حیات هست که رشد می کند ، زیبا
می شود، زیبا می کند و بالا می رود ، در کشاکش هستی بی غرور اما
سربلند ست و در توفانها ، بی قرار اما استوار . من دلم می خواست آنقدر
روح طبیعت در من جاری شود که زلال شوم ، مثل حمام کردن بعد از یک
گل بازی چند ساله .
بیتابم ، بیتاب .

هیچ نظری موجود نیست: