۱۳۸۴ خرداد ۱۳, جمعه

قاب پنجره

هر روز قبل سحر ، از داخل کوچه اتاق او را می پایید . همیشه وقتی به
آن کوچه می رسید اندام برهنه و خوش تراشش را از قاب پنجره می نگریست
و آه می کشید . هر بار مرد تازه ای را می دید که کنار تخت او، لباس
می پوشد .
با خودش می گفت : نکند عاشق شده ام ؟
دماغش را با آستین نارنجی رنگش پاک می کرد و جارو را بر زمین
می کشید و طول کوچه را زیگزاگ تا انتها می رفت .

هیچ نظری موجود نیست: